زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

  • ۰
  • ۰

روزهای شلوغ

مطلب قبلیم که تازه به نمایش گذاشتمش مال هفته پیشه...البته نگارشش و ماوقعش مال دو هفته پیش...آخه میشینم با گوشی تایپ میکنم بعد یا ارتا میاد سراغم یا "م" و اینجوری میشه که نوشتنم نصفه و نیمه رها میشه...خب باید بگم که اونروز ولنتاین که من دپرس بودم و کسل و اینا..."م"هم رفته بود سالن والیبال...دیگه اومد خونه و دیرم کرده بود تو ترافیک و اومد هی عذرخاهی و گف پاشو بریم بیرون منم دیگه حالشو نداشتم ساعتم8.5 بود و اونم خسته...رفتم یه گوشه توی مبل لمیدم و با گوشیم ور میرفتم و اشکامم آماده سرازیر شدن بودن که دیدم با یه دسته گل و یه کادوی خوشکل اومد پیشم...واقعن خوشحال شدم و جون گرفتم...منم مث خیلی از زن ها عاشق گل هستم اونم از نوع سورپرایزی...هدیه هم که دیگه نگووو...خلاصه دوباره ازم عذرخاهی کرد و بوسم کرد و منم قبول کردم و کادو رو باز کردم...یه کیف پول چرم خیلی شیک که قبلن توی چرمیران دیده بودیم ولی چون قیمتش بالا بود من نخاستمش...خلاصه خیلی خوشحال شدم و اینم از ولنتاین من...اما خب من هیچی باسه اون نخریدم...خودم گلم...من با گوشی این امکان رو ندارم که برم پاراگراف بعد...شما خودتون بذارین دیگه...الانم در حال حاضر حالم خوبه در گیر کمی تغییرات تو خونه هستیم و کارای عید و شور و حال خرید و ...و البته همچنان سر و کله زدن با گل پسرم...اها یه چن روز با خودم بردمش مهد نزدیک خونمون که خیلی دوست داشت...اما دیگه خودم از کارام و ورزشم میوفتادم...گفتم ببرمش کمی با بچه ها بازی کنه که وقتی بچه های فامیلو میبینه انقد عصیانگری نکنه...از اتفاقات دیگر اخیر هم تولد آرتا بود که 3 اسفند بود اما من چن شب جلوتر گرفتم...و حساااابی مارو جزوند...خستگی و زحمات مهمونی به کنار که انقد با بچه ها شلوغ بازی کرد و هر کار کردم لباسشو عوض نکرد و انقد گریه کرد و اذیت کرد که دلم میخاست همونجا بشینم و زار بزنم...کیک تولدش امسال خیلی خوشکل و تک بود...یه عکس خیلی قشنگ ازش گرفتیم و سفارش دادیم روی کیکش بندازن...خیلی خوشکل شده بود و همه خیلی خوششون اومد اما چه فایده با 6 تا بچه فسقل و فوق شلوغ مگه گذاشتن که ما یه عکس درست و درمون از کیک بچمون بگیریم...یا انگشت زدن توش یا کادوهارو باز کردن...ینی انقد بی نظمی کردن و من فقط تحمل میکردم تا اون شب خوب برگزار شه...بهرحال اون شبم گذشت...برین پارگراف بعد...من همچنان درگیر خرید کردن های افراطی هستم...خب چیکار کنم وقتی اینهمه لباس خوشکل تو بازاره من میتونم ازشون بگذرم آخه...نمیتونم...باس بخرم...واسه خودم واسه آرتا...گاهی هم "م"جونم...دیگه اینکه قراره تی وی و میزش رو عوض کنیم و یه بزرگتر بگیریم...دیوارهای پذیرایی رو هم داریم کاغذ میزنیم...دو رنگ...پشت تی وی و کنسول رو طلایی مات و باقی دیوارها رو نباتی رنگ....خونه خیلی اینطوری خوشکل میشه...بعد یه دونه چلچراغ سنتی هم برای کنار مبلهام دیدم اونم میخام بخرم ایشالله...پاراگراف بعد...اونروزم با یکی از دوستامون رفتم سفال فروشی و یه ست هفت سین خیلی خوشکل سنتی و آینه و شمعدونشو با یه حوض ماهی سفالی خریدم حدود 100 تومن شد اما می ارزه...خیلی نازه..."م" هم خیلی خوشش اومد...خلاصه با اینهمه خرید احتمان در چند ماه آینده من فقط باید در قحطی خریدسر کنم...والله وگرنه خودم خودمو تنبیه میکنم...دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه دستمم خاب رفت...من برم کمی لالا شم باس برم سروقت کارای عید و نمیدونم از کجا شروع کنم اخه...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

خدا رو شکر که زمستون هم به خوبی و خوشی تموم شد...البته برای من و طبیعت...اسفند که بیاد یعنی دیگه صدای پای بهار رو میشه شنید میشه به روزهای بهاری و هوای عالی امیدوار بود...و ذوق و شوق خربد عید و خونه تکونی و چیدن هفت سین رو داشت...همه اینا بخاطر اینکه از رخوت و سکون درت میاره و انگیزه ادامه دادن بهت میده قابل دوست داشتنه...چی گفتم...

ولنتاین امسال اولین ولنتاینی بود که من هدیه گرفتم...ـآخه تا سالهای پیش اعتقادی بهش نداشتم و بعدم در جهت زنده نگه داشتن آداب وطن سپتندار مذگان رو گرامی می داشتم...اما دیدم بی فایده س...شهر یه شور و حال دیگه ای تو ولنتاین داره...انگار ملت منتظر بهانه ان تا بهم عشق بورزن و چه بهانه ای غربی تر از این برای این توده غرب زده...پس ناچارن منم همراه باد و همسوی باد...البته بنده تو خونه بودم و هیچ مراسمی نداشتم و قرار بود ....



  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

نمیدونم با این بار،چند باره که میام و حرفی برای گفتن ندارم...در حالیکه یه توپ کوچولو تو گلوم گیره و یه دنیا حرف تو دلم...خب با نشانگانی که من دارم شاید شبیه افسرده ها باشم اما ظاهر شاد و بشاش و پرشر و شورم چی میگه؟میگم و میخندم و روزمره مو دارم...اما باز کمبودها هی خودشونو نشون میدن و رخ مینماین...با خودم میگم حکمن دلیلی داشته تناقضات زندگی من...با دیگران...حکمن...کمبودهام و دیگران...حکمن...حکمت خداس...برای آزمون این دختر عجول و قرقرو...به هر کیم دروغ بگم به خودم که نمیتونم دروغ بگم...نشستن تو خونه بعد فوق لیسانس و خونه داری و بچه داری و تصور مردم چی میگن ها...عذاب اوره...اینکه ببینی دوستان اکثرن سرکارن و هی پول رو پول میذارن و تو هم بجای کمک به همسرت تازه یکسره جیبشو خالی میکنی و اون که نجیب تر از این حرفاست...میدونم پشت سرم میگن اینهمه درس خونده حالا تو خونه نشسته و بچه داری میکنه...حتی وسوسه حقوق سرماه نمی تونه منو از خاب سر صبح بندازه...چه میشه کرد...شایدم یکی از اشکال افسردگی تنبلی باشه...همینکه بارم رو شونه کسی نیست و خودم از پس کارای خونم و بچه داری بر میام و مث دور و بری هام مدام اویزون ننه بابا نیستم خودش جای شکر داره...البته استثنا اویزون شدن به "م"جونم...که خوراک آویز شدن بهشم...خب وقتی یه شوهر مهربون و با شخصیت و همه چی تموم داری نباس سنجاق شی بهش...اصن من پیوستشم چی میگین حالا؟! خب همه اینا هست و کمبودها س جای خودش...چهره پژمرده مامان و  دائم ناخوش بودنش...سردی ها و بی مهری و بد اخلاقی بابا...منزوی بودن و بی تفاوت بودن یگانه برادر به اعضای خونه...ماه به ماه جمع  نشدن دورهمی خانواده...کم نیس برای نشستن و غصه خوردن...و در مقابل جان فشانی ها و فداکاری های افراطی م.ش و پ.ش برای یگانه خ.ش... و البته نه شوهر و ب.ش...چون فقط دخترشونه که نیاز به حمایت و دستگیری داره!!! گاهی به خدا میگم تو دیگه چرا؟تو که از حال و روز ما خبر داشتی...باز میگم خدا بهترین قسمت رو نصیبم کرده...شکر...همیشه توی بزنگاه های زندگی دلم میخاست مثل همه همسالام منم مامانم تکیه گاهم باشه اما همیشه بر عکس بوده...تز مامان و بابای من این بوده که بچه ها رو که فرستادن خونه بخت دیگه همه بارشون رو دوس خودشونه و حتی بار اونها هم...البته خب دل نگرانی و دغدغه فکری بچه ها رو دارن اما فقط فکری و نه عملی...مامان که انتظاری ازش نمیشه داشت با بابا زندگی کردن دیگه دست و دلی باقی نمیذاره برای خوشی و سرزندگی...مامان هم که مستعد خوردن غم و غصه و مریضی...(میدونم حرفام پر از درد و انرژی منفی شاید باشه...بر من ببخشید که این واقعیت زندگی منه) این تعارضات من و هر کسی رو ازار میده...وقتی خانمهای همسال مامان رو میبینم که شاد و سرزنده و مر از حمایت از بچه ها و نوه هاشون...البته خب باز هم مامان بچه خاهرا رو گاهی نگه میداره تا اونا درس بخونن و به کارشون برسن...حرفایی که میزنم مطلق نیس...کلیت این مقوله رو دارم میگم...بچه که بودم فکر میکردم تموم نداشتن ها با بزرگ شدن و قدرتمند شدن به پایان میرسه...با ازدواج کردن همه چی رو به سفیدی و روشنی پیش میره...و البته با ازدواج من رها شدم..جسمم و روحم از زندانی که توش فقط حق نفس کشیدن داشتیم رها شد...و این برای چند صباحی نقطه امید بود اما حیف...حیف که شخصیت و شاکله وجودی هر انسان در کودکی شکل میگیره...و صد افسوس ...که تفکرات و تعصبات و بد دلی ها و بدتربیتی های بابا بجز خودش پنج قربانی دیگه هم داشت...چطور میشه از درون شاد بود وقتی 24 سال شادی واقعی رو حس نکردی...محبت پدرانه رو جز موارد بسیار معدود درک نکردی...وقتی باباهایی رو میدیدی که دست بچه هاشونو گرفتن و تو ذهنت دایره ابهام گسترده تر میشد...تقصیر اون هم نبود تربیتش به این شکل بود...چهار تا بچه با استعداد تحویل جامعه داد...با استعداد در درس خان بودن و شاگرد اول بودن و البته با استعداد در کمبود اعتماد به نفس،پر از استرس،عصبی،کم صبر،کم گذشت،بد بین،قرقرو و پر مدعا....بودن...و جالب اینجاس که به زعم خودش بهترین و فداکار ترین پدر بوده و هست!!!الان دیگه دوران اسارت تمام شده اما پس لرزه ها...عوارض و عواقب اسارت خودشو تو زندگی هر کدوممون داره نشون میده...افسردگی و اضطراب و عصبی بودن و تنش و حساس بودن بیش از حد و ....و بدنبالش عوارض جسمی و روحی...خدا ازت بگذره بابا...ما چه کاره ایم...ما فرزندیم و وظیفه فرزند احترام گذاشتن و سکوت...که البته ماهم فرزند صالح ناب نیستیم...ما هم از ژن و خون توییم...خیلی وقتا که دلگیر و ناامیدم میگم کاش بچت نمیشد...کاش عقیم بودی و نسلت ادامه پیدا نمیکرد...اما باز بعدش مث الان شیطون رو لعنت و استغفار میکنم...خسته ام...دلم یه خاب طولانی و بی دغدغه و آروم میخاد...دلم یه رفرش میخاد...دلم تازگی میخاد...هوای تازه...حال تازه...ظاهر آدمها گاهی درونشون رو لو نمیده...ظاهر من زنی زیبا و خوش اندام و طناز و تحصیل کرده و آرام و  خوشبخت رو نشونی میده که شوهرش عاشقانه دوستش داره و براش همه کاری میکنه...افزون بر اینها پسری خوشکل و مو طلایی که دیگه چیزی کم نداره...اما درون این زن... دریایی متلاطم و مواج...خدایا...کمکم کن...کما فی السابق...تنهام نذار...من داشته هامو دوس دارم و قدر میدونم...برام حفظشون کن...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

اول میخام همش غر بزنم...خسته ام...بغض دارم...ای بابا...این دنیایی که واسه ما افریده شده نباس تو افرینش و چینش و ارایش و زمان بندیش از خودمون سوال میشد؟! خستهه ام...از همه چی...متاسفم اما...چرا بارون نمیاد...چرا برف نمیاد...لعنتی...از غرب میبارن همش به شرق که میرسن فقط ابراش و سردیش مال ماست...با این هوای الوده کثیف...جرئت نداری نفس بکشی...یه ماهه همش مریضیم...اول ابله مرغون ارتا بعد خوب شد من سرماخوردم ولو خفیف،باز بعدش "م"انفولانزا گرفت و پشت سرش آبله مرغون و حالش خیلی بد بود...یه هفته نتونست بره سر کار...شنیده بودم آبله مرغون تو بچگی سبکه و تو بزرگی سخت و خیلی سخت...بدنش فقط شده بود ابله و چرکی و همش میخارید و داروی خاصی هم نداشت...خودش عصبی و کلافه و باز دوباره ارتا سرماخورد که چه سرمایی...سرفه و بالا اوردن و غذا نخوردن و تب و...الان از دیروز یکم بهتره...اما حسابی آب شده..."م"هم از دیروز میره سرکار...شب یلدای امسال اولین سالی بود که خونه خودمون بودیم...و منم سعی کردم خوشکل برگزارش کنم...تا جایی که بتونم...و پدرشوهر و مادرشوهر مهمونمون بودن.امسال بخاطر اینکه همه نوه های مامانم مریض بودن دیگه نزفتیم و جمع نشدیم...واسه این ماشین "م" چن تا چک داده چون همه پولشو نداشتیم به احتساب طلبی که از اداره داشت اما طلبشو ندادن و مونده با چک هاش...تو قرعه کشی وام فامیلی هم که باز اسممون در نیومد...با وجودیکه دو سهم داریم..و همیشه اسم من و "م" جزء اولین ها بوده تو سابقه قرعه کشی ها...اما الان که شدیدن این پول واسمون راهگشاس و یک سال هم از قسطامون می گذره اسممون در نیومد و این موضوع خیلی کلافه ام کرده...نمیدونم "م" میگه شاید ماشینو بفروشم و کمی ارزونتر بخرم...نمیدونم...هرچی از خدا خاهش میکنم نمیدونم چرا...چی بگم...خدا کنه فقط یه برف بیاد ...شاید کمی حالم جا بیاد...تو این ماه باز خیلی خرید کردم..خرید کردنای عصبی...مث خوردنهای عصبی که باز وزنمو زیاد کرده.یک کیلو زیاد شدم...یه هفته اس نتونستم ورزش کنم...نمیدونم نهار چی بذارم...دلم میخاد بشینم گریه کنم...همین





  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

بی خبری...

نوشتن برام سخت شده...خجالت می کشم...مث خانواده ای که اعضاش بعد مدتها همو میبینن و روشون نمیشه تو صورت هم نگاه کنن و حرفاشونو بزنن...هنوز با اینجا مانوس نشدم...ضمن اینکه با اومدن تلگرام و اینستا و ورودشون توی دنیای تنهای من دیگه خودبخود از وبلاگ نویسی فاصله گرفتم..حرف زیاده واسه گفتن...اما نمیدونم از کجا و چطور بگم...روزمرگی های من مث سابق می گذرند...همچنان دنیام پرشده از خودم و پسرمو باباش و گاهی خانواده هامون...آرتا تا سه ماه دیگه سه سالش تموم میشه و پسرکم بزرگ میشه...یادش بخیر وقتی تازه دنیا اومده بود حال روحی خوبی نداشتم...همش به خاهرم که دخترش اون موقه سه ساله بود غبطه میخوردم و میگفتم کی بشه بچه منم اونقدی بشه و انقد ضعیف و ناتوان و وابسته نباشه...اما ...نمیدونستم روزبه روز که بزرگتر میشن سختی ها و اذیتهاشون بیشتره...آرتا کلن از نوزادیش همه چیش عالی بود...هم خوش خلق بود هم خیلی خوش قلق بود...خابش خوب بود...زود پستونک گرفت...و تا دوسالگی وهقعن خیلی خوش اخلاق و خنده رو و به قول م.ش نوه آبرومندش بود..اما بعد از دوسالگی اذیتاش شروع شده....گریه وو و بدقلق و بد غذا و دست بزن هم در آورده...بچه ها رو خیلی دوس داره اما از روی بازی همش می زندشون...و از این بابت حسابی در عذابم...وقتی با خودمونه و تنها مشکلی نیس اما با دخترخاله هاش یا پسرعمه هاش تو بازی و خنده می زنه...البته من و باباشم گاهی که اوضاع وفق مرادش نی همچنین مورد نوازش قرار میده!!!واقعن گاهی کم میارم و از دستش میشینم گریه میکنم...اگه یه موقه چیزی باب میلش نباشه انقد گریه و جیغ و داد میکنه که بالا میاره...و انقد اصاب من و باباشو بهم میریزه که مجبوریم ماهم واکنش بدی نشون بدیم...واقعن خسته شدم از کاراش...نمیدونم چه اشتباهی در تربیتش مرتکب شدم...خیلی سعی میکنم مامان آرومی باشم ،صبور باشم اما واقعن گاهی کم میارم...از ارتا که بگذریم میرسیم به خودم...این مدت و بخاطر همین درگیریهام مدام سردرد میشدم...یعنی تا خسته میشدم یا آرتا عصبیم میکرد پشت سرم به شدت درد می گرفت...تا اینکه مامانم شماره یه متخصص رو بهم داد و رفتم پیشش و باهاش حرف زدم و گفتم مشکلم رو و البته ناگفته نماند بخاطر نیم ساعت که فقط من حرف زدم و اونم دوتا قرص ناقابل برام تجویز کرد 80 تومن یه دفعه و 30تومن در مراجعه بعدی سلفیدیم...و البته سردردم با خوردن قرص ها واقعن رفع شد...و اینکه من شدیدن با دارو و دکتر مگر در مواقع کاملن لزوم،مخالفم و شدیدن از قرص حذر میکنم اما دکترم بهم اطمینان خاطر داد که قرص ها خفیفه و کمکت میکنه که بهبودی بیابی...و ماهم بحرف گوش دادیم...و اما "م"هم خوبه...جدیدن مجبورش کردم بره باشگاه و ورزشو از سر بگیره...والله یعنی چی که همش در خدمت خانواده بچم یکمم به خودش برسه...از رابطمون هم باید بگم راستش دیگه از صرافت کردن و واکاوی چند و چون و کیفیت رابطه مون با وجود ارتا ،افتادم...انقد درگیر سر و کله زدن با این بچه ام که بهش کمتر گیر میدم(آیکون خجالت و چشمک)...آهان یه چی دیگه همین ماه اخیر ماشینو فروختیم و به دنبال ماشین بهتر بودیم و البت با توجه به جیبمون پولمون به ماشینهای وطنی-علیرغم میل باطنی-می رسید و منم فقط 206 اس دی می پسندیدم و چن تا نشون کرده هم داشتیم و با جستجوهای فراوان اخر به پرشیا 93 بسنده کردیم...بازم خدارو شکر...دارم با موبایل تایپ می کنم نمیدونم چرا این کلید برو خط بعدیش ،کار نمی کنه؟! و امای بعدی اینکه من الانه شدیدن استرسی ام چرا که علایم و نشانه های دال بر بارداری به شدت در من بیداد میکنن...بعلت عمومی بودن صفحه از تشریحش معذورم...اما دقیقن علایمی که سر بارداری اولم داشتم رو دارم...(آیکون ترس) اما بیبی چک منفی رو نشون داد و من فک میکنم که اشتباه نشون داده...نگرانم و بین دو حس ترس شدید و خوشحالی مبهم بابت نمیدونم چیش؟!،گیر کردم...اما می ترسمش بیشتره...خدایا خودت باسم درست کن...بهم صبر و توان و انرژی و اعصاب اروم عطا کن...راستی امروز اربعین حسینیه...هرچند غروب شد..اما التماس دعا...برا امروز بسه...ناپرهیزی شد...اگه نینی داشته باشم اسمشو چی بذارم...دلم دختر میخاد...(آیکون دیوانگی)...



  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

نمی دونم دقیق چن روزه نیومدم سراغت...فک کنم از قبل اثاث کشی...ینی وقتی پایین بودیم هنو...الان حدود سه هفته ست که اومدیم بالا و مستقر شدیم...البته هنو نه کامل...هنو قاب عکس ها رو به دیوار نزدیم!!! البته شاستی-درست گفتم- عروسیمون و شاستی تکی من و ارتا رو زدیم اما عکس سیاه قلم "م" رو هنو جا باسش پیدا نکردیم با عکس های دو نفره بهترین مسافرت عمرم رو...هی از اینور می ذارم اونور...این از این..

موضوع بعدی اینکه اینجا یه مزایایی نسبت به پایین داره و یه معایبی اما خب مزایاش از دید من بیشتره ولی چون اینجا اولش خاهرم بود هی فک می کنم خونه اونه هنو و عادت نکردم...خب بعدی هم دور شدن من و خاهر از هم دیگه اس...و البته آرتا و شهرزاد از هم...خیلی به هم وابسته بودن و همو دوس می داشتن...اما خب خوشبختانه در این زمینه ارتا به "م" رفته و خیلی احساسی عمل نمی کنه!!

بعدی اینکه من اینروزا حالم خیلی خوبه...در واقع اوضا همونه...اما هم نقل مکان و ایجاد تنوع توی روتین زندگی و هم مهمترش اینکه هوا خیلی عالی شده اینروزا...ینی بیشتر خنکه و مث پاییز عشق من و گاهی ابری خوشکل و اینا...بعد اینجا آشپزخونه اش یه پنجره خیلی بزرگ داره رو به پشت بوم های مردم و حیاط ها...و آسمون خووشکل...بعد خیلی خوبه...

اآرتا و "م" خوبن...فقظ آرتا به واسطه سنش خیلی بدقلقی می کنه..منم بی اصاب و کم حوصله...وقتی می بینم همه چی خوبه و حال منم خوبه اما با لجبازی هاش بهمم میریزه منم واکنش بد نشون می دم...که اوضاعو بدتر می کنه...خیلی سعی کردم که ارامش داشته باشم اما واقعن بچه های این سنی روی اعصابن...

خیلی حرف داشتم ها...نمی دونم چرا همش رفتن قایم شدن...مهماشو گفتم...

من و"م" هم خوبیم...خدا رو شکر...اینروزا یکی از سرگرمی هام اینستا گرامه...هی ول می چرخم و "م" هم گاهی هی نق می زنه و دوام می کنه...

دیگه اینکه دارم سعی می کنم که آرتا رو جای خابش رو جدا کنم و بره توی تخت خودش...اما خب سخته خیلی...خودم میرم اول توی تختش و کنارش و براش قصه می گم بعدم همون کنار تختش پتو می اندازم و ماهم پایین تختش می خابیم...آخه هی بیدار میشه و باید نوارشش کنم تا بخابه...اما خب به مرور عادتش میدم...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

تا الان شاید ده مرتبه اومدم که بنویسم و این صفحه رو باز کردم و باز بستمش...اینجا راحت نیستم...احساس می کنم یه لباس تنگ و ناراحت تنمه ک اصن نمی تونم خودمو توش تکون بدم و امکان راحتی رو ازم گرفته...یا شایدم حس وقتیو داری که می خای با گنجینه یکی در میان کلماتت احساتت رو به نمایش بذاری...

بلاگفا واقعن برای من یه همدم بود...یه همراه و یه دوست خوب...اما مگه نه اینکه من از این دوستای خوب داشتم و با بی مرامی تمام ترکم کرد..مگه نه اینکه از نردیک و دور خوردم...خب اینم روش...از یه نرم افزار یه برنامه کامپیونری چه انتظاری میشه داشت وقتی آدم های این زمونه با کلی گوشت و پوست  و احساس.... می شکننت با بی انصافی تمام...اسمشون دوسته...یهو زیر پاتو خالی می کنن...

اینروزا در حال کلنجار رفتن با خودم هستم تا خاموش کنم فانوس احساساتم رو...که نورش و گرماش دردی ازم دوا نمی کنه...مستی هم درد منو دیگه دوا نمی کنه...غم با من زاده شده...منو رها نمی کنه...یه غم درونی...که گاهی فک می کنم عجین شده با من...که نباس اسمشو افسردگی گذاشت...دنیا و هر چی وابستست به اون بی وفا است...من دارم یاد می گیرم...که دل نبندم...به هیچچیز این دنیای مسخره...

دیشب خیلی بد خابیدم...یه روز پرکار داشتم...اثاث کشی خاهرم بود و من و "م" پا به پای خاهرم و شوهرش و شایدم بیشتر کار می کردیم...البته چون آرتا رو سپرده بودم به مامانم دیگه داشتم نفس می کشیدم واقعن...و با کمال میل کار می کردم...خونه خوبی گیرشون اومده ایشالله اومد داشته باشه...حالا احتمالن قراره ما بریم بالا ینی طبقه ای که خاهرم بودن...آخه اونجا اسنقلال بیشتری دارم و البته دیگه از حیاط پایین و باغچه خبری نیس و لی یه حیاط کوچولو داره که در عوض اختصاصی خودمونه و زود تمیز میشه و میشه توش گل بذارم و آزتا هم بدون هیچ مزاحمی بازی کنه...البته خب منم از خاهرم دور شدم و آرتا هم هم بازی و دوستشو از دست دادالبته منظور هرروز دیدنشو...خاهرم به اون یکی خاهرم و مامانم نزدیک شد...حالا من از همشون دورم...حالا باید شروع کنم کم کم به اسبابا رو بالا بردن...

یه مدتیه آرتا خیلی بهونه گیر و بدقلق شده آخه همیشه خیلی خوش اخلاق و خوب بود...اما جدیدن هم دست بزن دراورده و همش من و باباش یا مامانی و بابایی هاشو می زنه...بیشنر کسایی که روش بازه باهاشون...و نمی دونم دیگه باید چی کار کنم که این عادت از سرش بیافته...یه عادت بد دیگه هم اگه چیزی باب میلش نباشه انقد جیغ و داد می کنه و پریه و زاری که اصاب واسم نمی ذاره...ینی هر چقد می خام آروم باشم بی فایده س وناچارن منم مث خودش متوسل به داد و جیغ میشم...البته همین دختر خاله اش که هم بازیشه و خیلی همو دوس دارنم  باعث این عصبی شدنش شده...با جیغ و داداش..حالا امیدوارم این دوری سبب خیر باشه...واسه هممون...

یه موضوعی که خیلی اینروزا آزارم داد کلاس شنا رفتن بود...سه چهار جلسه رفتم و خوب بود و روی آب سر می خوردم...تا وقتی که مربیمون ما رو برد قسمت عمیق واسه پرش سوزنی...که من ترسیدم و نرفتم و بعدشم خوردیم به ماه رمضون و هی وقفه و باز بعدش رفتیم و من ترسم هی بیشتر و بیشتر شد...با وجودیکه من و خاهرم خصوصی کلاس برداشتیم و چون شرایطمون بخاطر بچه ها قاراشمیش بود لذا گفتیم خصوصی واسمون بهتره...اما مربیه فقط یه ربع تو آب میاد...و من توی جلسه پنجم و ششم حتی می ترسیدم روی آب سر بخورم...اصن ترسم حالت مرضی شده بود و اصن دلم نمیخاس دیگه برم...الان یه هفته س که نرفتم...نمی دونم باس چی کار کنم همش افکار منفی و ترس از آب و زیر چامو خالی کردن و تعادل نداشتن اذیت می کنه...مربی هم که خیلی باهامون کار نمی کنه هی میگه تمرین کنین...خیلی ناراحت و عصبانی ام...اینهمه مدت من می خاستم برم کلاس شنا و حالا که شروع کردم از ادامه می ترسم..منی که عاشق شنا کردنم...خدایا...چرا تو وجود یه عده این ترسو گذاشتی...این حس آزاردهنده و چرک رو...خدا...نگو که این از خودمونه...ارادیه...خودمون خاستیم...امیدوارم هر کی نظرش ایناس این ترسا و فوبیا سرش بیاد تا بفهمه من چی می گم...حالا شاید تفننی و ازاد برم تا ترسم از آب بریزه...با وجودیکه عاشق و شیفته دراز کشیدن روی آبم...من همیشه هر جی از خدا خاستم رو بهم داده...همه چیزای کوچیک و بی اهمیت یا بزرگ...ینی وقتی همه چیو به خودش سپردم بهم عطا کرده...خدایامن بازم منتظر نگاه مهربون و خدا منشانه ات هستم.خدایا....میشه به خطاهای من نگاه نکنی...میشه...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

خیلی سخته آدم بتونه خودش باشه...حتی همه ماهایی که بدون نقاب توی محیط مجازی هستیم...اما باز هم خود واقعی رو نشون دادن کار دشواریه...شایدم اصن خب تا حدی درست نباشه که همه زوایای وجودی و شخصیتیمون رو نشون بدیم...اما من فک می کنم توی وبلاگم باید همونی باشم که واقعن هستم...و خب باید توصیف درستی داشته باشم از خودم...خاسته هام...دغدغه هام...

یه لحظه هایی توی زندگیم هست که دلم میخاد دنیا همونجا ایست کنه و دیگ جلو نره...تو اون لحظه ها من خوشبخت ترین زن و همسر و بهترین مامان دنیام...اما به عکس یه وقتایی هم هس که مقدارش بیشتر از اون یکی لحظه هاس... و اونم وقتایی که حس شدید تنهایی و بی کسی می کنم...نداشته هام و حسرت هام خیلی خودشونو به رخ می کشن...حس ترحم نسبت به خودم می کنم و ناامید میشم...خب اگه بخایم زندگی هر کسی رو به دو بخش متن و حاشیه تقسیم کنیم...و متن همون بخش اصلی و حیاتی زندگی هر فرد خصوصیات ظاهری موجه ، داشتن یه اتکای محکم و خانواده خوب باشه و حاشیه همون روابط و مناسبات و اطرافیان و فعالبتهای اجتماعی باشه...خب تا اینجاشو داشته باشید...من زنی هستم 29 ساله تحصیل کرده در دانشگاهی معتبر،خانه دار-دو سال شاغل بودم-...با قدی بلند...پوستی روشن،چشمانی درشت،ابروان پرپشت،به تایید دیگران زیبا،با تیپ متوسط یعنی نه لاغر و نه تپل،ینی با قد 170 وزنم 164 هس...یه همسر خیلی مهربون و با شخصیت و فهمیده و به معنای واقعی مرد دارم...اوضاع زندگیمون در حد متوسط...یه پسر دوساله خوشکل و خاستنی هم دارم که هکه به اتفاق لقب المانی یا امریکایی بهش میدن چون تیپش  و قیافه اش شدیدن شبیه اونوریاس....خب...این تا اینجا شو بازم داشته باشیم...اینا همه نقاط مثبت زندگی من یا همون متن زندگی من بود....خدا رو شکر با شوهرم همون "م" خیلی همو دوس داریم و نسبت به اطرافیانمون خیلی خوشبختیم...که این هم باز به نظر من همون متن زندگیه...اما...یه نقاط تاریکی هم توی زندگیم هست...یه نداشه هایی...یه حسرت هایی..مث داشتن یه دوست خوب یه همراه برای زمانهای دلتنکی...یه دوستی ناب...خب از دوستی های سطحی که داریم هممون...داشتن یه خانواده با روابط نزدیک و محکم و صمیمی...حسرت دورهمی های زود به زود...مهر و محبت...اونطور که توقع میره از یه خانواده...خاهری که هر از گاهی یادش میره تو خاهرشی و اون نزدیکی و صمیمیتی که باید بینتون باشه یکطرفه است و یه رفتارها و سردی هایی ازش می بینی که  دلت از تنهایی ات یهو هری میریزه ...که این خاهرمه...پس غریبه کیه؟؟؟

دلم خیلی گرفته ...از دوست نادوست...از خاهر ناخاهر...از پدر ناپدر...از مامانی که همش توی دلش و نگاهش غصه و درده...

پ.ن:خدایا شکرت...همین الان از اون لحظه های نابی که من خوشبخت ترین زن و مامان دنیام اتفاق افتاد...به پسرم گفتم برو واسه مامان آب بیار...رفت و واسم از اب سرد کن آب آورد...خوشمزه ترین و دلچسب ترین  و گواراترین آب دنیا بود...بعدشم رف واسم از تو اتاق بالش آورد..و میگه بریم پارک شرشره...فدات بشه مادر...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

دلم میخاس بتونم ذهن بهم ریخته ام رو منسجم کنم و پراکنده گویی نکنم..هر تکه از ذهنم رو یه چیزی مشغول خودش کرده...همون آت و آشغال های همیشگی...فکرای بیخود و مسخره...اما خب دلم میخاد از همونا حرف بزنم...از یه جاییش شروع کنم...

راستی عیدتون مبارک..روزه و نمازهامون قبول باشه ایشالله...منکه انقد بی جنبه بودم از همون روزی که نتونستم روزه بگیرم ینی 26 ماه رمضون نه دعایی و نه راز و نیازی کردم و صرفن مشغول رسیدگی به غرایز بودم...خرید و خوردن و خابیدن و غفلت...

برای تعطیلات طبق معمول برنامه خاصی نداشتیم...چون همه جا شلوغ و پلوغ بود..خاهرم  اینا میخاستن با دوستاشون برن ییلاق و خیلی به ما گف شمام بیاین اما من به دلایلی نرفتم ...و روز جمعه رو توی خونه استراحت کردیم و شبش رفتیم پارک ..و تصمیم گرفتیم فرداش رو بریم شهرستان پیش پسرعمه "م" که باغ دارن...البته من خیلی مایل نبودم چون کلن آدمهای خیلی مهمون نواز و گرمی نیستن..البته هستن اما نه اونجوری که مهمون باهاشون راحت باشه..و البته "م" با هاشون خیلی صمیمیه و تو مجردیش خیلی رفت و آمد داشتن و کلی از کارهای ساخت باغ و اینا رو "م" کمک می کرده و کلن خیلی  زحمت کشیده واسشون...اما خب اونجا طوریه که همه میرن و اونجا تفریح می کنن  و من خیلی معذب میشم اونجا با اخلاقای افتضاحی هم که من دارم و دلم میخاد همه مث خودم باشن...از ادب و احترام و مهمون نوازی تا جبران زحمت دیگران رو کردن...بهر حال چون "م" رشته اش برق هست همه کارهای تخصصی و غیرتخصصی اونجا رو انجام داده...اونجا گلخونه و استخر هم دارن...توی استخرشون هم قایق داره و ما وقتایی که شرایط مناسب بود می رفتیم شبا قایق سواری...بهر حال دلم میخاد خالا که "م" ازدواج کرده اونا هم قدرشناس باشن و یه جورایی حسابش با بقیه فرق داشته باشه...ینی من اگه خودم بودم اینطور رفتار می کردم...اما  چون دختر عمه "م" هم با ایل  و قبیله شوهرش میرن اونجا اینا خیلی حال و حوصله مهمون رو ندارن...بهر حال من خودم اونحا رو بخاطر اب و هواش و منظره هاش و اینا خیلی دوس دارم اما چون رفتارهاشونو نمی پسندم دلم نمیخاس بریم ...اما می دونستم "م" دوس داره و با هزار اکراه رفتنی شدیم...و قرار شد نهار بریم توی شهر بخوریم تا مزاحمشون نشیم...معمولن اون اوایل هر شش ماه یه بار میرفتیم اما الان 9 بود که نرفته بودیم...همونطور که گفتم "م" باهاشون خیلی صمیمی بوده و همه دوره دانشجوییش با این پسرعمه اش و خونشون بوده...اما الان خب  وضعیت فرق کرده... و دورو برشون شلوغه و اینا...ظبق رسم همه ادما..از همه اینا بگذریم من بخاطر اخلاقم! توی راه رفتنا همش اخمام تو هم بود و بعدم رفتیم توی شهر و یه غذای افتضاح خوردیم و عصبانی برگشتیم و  رفتیم باغ  و عصر اونجا بودیم و بعدش رفتیم تو شهر و بالای کوه و اینا و شبم اومدیم تا بریم قایق سواری که موفق نشدیم...ارتا هم که همش فقط می رفت و سنگ می نداخت تو اب استخر و واسه ماهی ها...و همش می ترسیدم کار حطرناکی بکنه و ا حواسمون باس مدام بهش میبود...صبح فرداش بعد خوردن صبونه رفتیم ییلاقات اطرافش و رفتیم توی اب رودخونه و آرتا هم که فقط می هاس خودش توی آب راه بره که خطرناک بود و نمی خاس بیرون بیاد از توی آب...نهارم خونه عمه "م" دعوت شدیم و رفتیم اونجا و کفتیم اگه دختر عمه "م" که اینجا سارا صداش می کنم اگه نیومد با شوهرش و اینا ما می مونیم توی خونه پسرعمه اش...اما اونام با اقوامش اومدن  متاسفانه...اونام کلن راحتن و  حجاب مجاب راسته کارشون نیستن و رعایت  دیگرانم نمی کنن اصن...منم خیلی ارش بدم میاد و نمی حاستم حایی باشم که اونام باشن!!بنظرم نهایت بی احترامی به شوهر منه که اون ولنگ و وا جلوش راه بره...بعدشم فرهنگشون اونطوری نیس اکه توی یه جمعی یه غریبه تر هم هست با اونم حرفای مشترک بزنن تا احساس غریبی نکنه بلکه فقط یا خودشون مگه اینکه تو هم خودتو بری بندازی وسط و باهاشون هم صحبت شی که منم اصن بدم میاد و همش پیش "م" بودم...کلن اقوام شوهرمن همینن...و مادرشوهرم الیته با عروسای دیگران این مدلی نیس اما با عروسای خودش چرا...و از طرفی هم آرتا خسته بود و هی بدقلقی می کرد و اونجنم فقط یه اتاق بود که همون دخترعمه بی ادبش رفت و زرتی خابید توی اتاف بدون اهمیت به دیگران...آخه من میخاستم آرتا رو بخابونم و آرتا سرش خورد همونحا به میز و خیلی گریه کرد و اون بی ادب هم بجای دلجویی که سر و شکل می تابوند...دیگه ما هم سریع خدافظی کردیم و اومدیم و صابخونه هم فک کنم خوشحال شد که از مهموناش کم شدن....اما خدارو شکر توی راه یهو دیدم بارون زد و به ربعی از ساعت توی بارون جر جری بودیم و خیلی حال داد و خلاصه خسته برگشتیم خونه... و مستفیم رفتیم تو حمام...و الانم در خدمت شمام...و باس برم نهار بذارم....راستی احساساتم برگشت وو دوباره "م" جونم رو دوس دارم و روابط به حالت خودش برگشته...این سفر یه روز و نیم ما سکانس های کوچیک خوشکل هم داش یه چن تا... یکیش همون شب اولی از کوه نوردی با ماشین که برگشتیم میزبان جایی دعوت بودن و هنو نرسیده بودن و ریموت هم دست خود پسرعمه اش بود...بعد ما یه نیم ساعتی بیرون توی هوای فوق العاده و تاریکی خوشمل  و کنار یه رود کوچولو و آسمون پر ستاره بودیم تو ماشین و فقط صدای قورباغه و جیرجیرک ها رو می شنیدیم...خیلی قشنگ بود... توی اون فضای فوق العاده ما هم تا می خاستیم شیطنت کنیم آرتا اعلام حضور می کرد(آیکن شیطنت)...اما ماهم از پسش برمیومدیم و سرشو با یه چیزی گرم می کردیم....بهرحال اون لحظات تکرار شدنی نبودن....و کسی چه می دونس دوباره کی چنین تاریکی و ارامشی زیر سقف اسمون پرستاره توی اون دشت نصیبمون میشد...(آیکن برداشت آزاد)...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

کوچ اجباری...

باورم نمیشه هنوزم که دیگه وبلاگم بر نمی گرده...کی فکرشو می کرد...تبعید شدم اینجا...که اصنم دوسش ندارم...بلاگفای بی عرضه...دست نوشته های پنج سالمو پس بده...

حتی از بیشتر دوستام بی خبرم...یک سرگرمی خیلی خوبم رو ازم گرفتی...

امسال ماه رمضون رو با انرژی شروع کردم و تا وسطاش هم سرحال بودم شکر خدا...اما این آخری ها از بعد از شبهای قدر و بعد از مهمونی افطاری که دادم عملن هیچ نای و توانی برام نمونده بود...خیلی خیلی خسته و ناتوان شده بودم و دوشب پشت سرهم مهمون داشتم...یه شبش خانواده های من و "م" بودن که با یچه ها 20 نفری بودیم...و شب بعدش هم که بخاطر سوء تفاهمی که شده بود و من فک کردم دختر عمه ام بعد افطار میخاد بیاد دیدنم و یه تعارفی پروندم که با شوهرت واسه افطار بیاید که اونم خودش تنها واسه افطار اومد فک می کرد من ناراحت میشم اگه بعد از افطار بیاد و منم تعارف کرده بودم بهر حال و اینا...و مهمونم چه یک نفر و چه ده نفر..بهر حال عملن با زبون روزه رسم کشیده شده بود...و همه نوع حسی در من خاموش شده بود و دیگه عملن دلم می خاس روزه نگیرم و کمی استراحت کنم و خدارو شکر این اتفاق افتاد و دیروز یعنی دوشنبه 26 رمضان عیدفطر من بود...و واقعن خوشحال شدم...چون انرژی برام نمونده بود...

اینروزا "م" بعد سحری میره سرکار...تا ازاون طرف زود برگرده...ینی همش11 یا 12 خونه اس...اما امروز براشون کلاس گذاشتن و ایساده نمی دونم روزه اشو بتونه نگه داره یانه...بهش گفتم اذیت شدی حتمی باز کنی روزه ات رو...خیلی نگرانشم....توی این خرماپزون...ینی به معنای واقعی آتیش میباره از اسمون...اینجا که بالای 40 شده هوا...انقد دلم مسافرت میخاد واسه تعطیلات عید فطر...اسالم و خلخال دلم میخاد...اما شرایطشو نداریم...دلم یه جای خنک و خلوت می خاد...دور از هیاهو...یه جایی پر از گاو و ببعی و سبزی و یونجه و....حتی بوی پهن گاو گوسفند...لا اقل از بوی دود و دود و گازوئیل و هزار مرگ و کوفت که دوریم...اما معلوم نی "م" بتونه یا نه...تازه طبق معمول باس تنها بریم...چون کسیو نداریم...خاهرم هست که انقد سختگیره واسه همه چی بجای اینکه دنبال خوشگذرونی باشه همش به فکر رفاه خودشو بچشه...خلاصه کسیو نداریم که هم مسلکمون باشه...

به خبر هم هم اینکه خاهرم تونستن یه خونه شرایطی بخرن...جاش خیلی خوبه و نوساز و خوشمل...و از اینجا میرن اگه مشگلی پیش نیاد...و احتمالن ما میریم بالا...آخه اونجا هم نورش بیشتره و هم کمی دست و پام بازتره...یه حیاط موچولو هم داره واسه خودمونه...نمی دونم والله...اما من تنها میشم ...آخه آرتا هم با دخترش خیلی وابسته ان و همو دوس دارن...هرروز پیش همن...حالا داریم از وابستگیشون کم می کنیم...البته خاهرم فک کنم جدی تره...چون دوروزه دخترش نیومده پایین اما ما رفتیم بالا...اینطوریا دیگه...شایدم اینطوری خاهرم بیشتر قدر داشته هاشو بدونه...

تو این مدت قبل ماه رمضون دو تا کتاب خوندم..."نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" و "بازی آخر بانو"...دو تا شم قشنگ بودم...توی اولی یه جمله داشت خیلی به دلم نشست و یه جورایی حرف دلم بود که هیچوفت نمی تونستم بیانش کنم و مضممونش این بود:"زندگی خیلی عوض شده اما همه چی مث سابقِِ....برای من همیشه همین بوده...ورژن زندگیم ازتقا پیدا کرده...اما همه قوانین و نسبت ها مث سابقِِ...

عزیزم "م" دوس داشتنی و با شخصیت و مهربون من...مرسی که همه جوره کنارمی...مرسی که بد اخلاقی هامو تحمل می کنی ولو با بی تفاوتی که من متنفرم ازش...اینروزا واقعن هیچ حس و حالی برام نمونده بود...سرد شده بودم نسبت بهت...ختی دلم نمیخاست بغلم کنی...حوصله نداشتم...حتی نمی ذاشتم بهم نزدیک شی و تو هم مدل خودت قهر می کردی...خب چی کار کنم دست خودم نبود...اما الان که روزه نیستم حالم خوبه و همه چی مث سابقه...مرد دوس داشتنی من...اونروز با هم آتش بس 2 رو میدیدم چقد حرفای مشاور که به خسرو میزد حرفای من بود و تو خودت هم تعجب کرده بودی که حرفای من ادا و لوس بازی و خاله بازی،به تعبیر خودت،نیست و کارشناسی هست اتفاقن...اما دریغ و صد دریغ...من که امیدی ندارم و کلن بیخیال اون فاصله 10% تو تا رسیدن به مرد ایده الم شدم...هر چند اون 10% برای من یه دنیاس...یه دنیای رنگی رنگی و قشنگ...که از باتلاق روزمردگی و رخوت نجاتم میده...

  • آنه شرلی