زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تا الان شاید ده مرتبه اومدم که بنویسم و این صفحه رو باز کردم و باز بستمش...اینجا راحت نیستم...احساس می کنم یه لباس تنگ و ناراحت تنمه ک اصن نمی تونم خودمو توش تکون بدم و امکان راحتی رو ازم گرفته...یا شایدم حس وقتیو داری که می خای با گنجینه یکی در میان کلماتت احساتت رو به نمایش بذاری...

بلاگفا واقعن برای من یه همدم بود...یه همراه و یه دوست خوب...اما مگه نه اینکه من از این دوستای خوب داشتم و با بی مرامی تمام ترکم کرد..مگه نه اینکه از نردیک و دور خوردم...خب اینم روش...از یه نرم افزار یه برنامه کامپیونری چه انتظاری میشه داشت وقتی آدم های این زمونه با کلی گوشت و پوست  و احساس.... می شکننت با بی انصافی تمام...اسمشون دوسته...یهو زیر پاتو خالی می کنن...

اینروزا در حال کلنجار رفتن با خودم هستم تا خاموش کنم فانوس احساساتم رو...که نورش و گرماش دردی ازم دوا نمی کنه...مستی هم درد منو دیگه دوا نمی کنه...غم با من زاده شده...منو رها نمی کنه...یه غم درونی...که گاهی فک می کنم عجین شده با من...که نباس اسمشو افسردگی گذاشت...دنیا و هر چی وابستست به اون بی وفا است...من دارم یاد می گیرم...که دل نبندم...به هیچچیز این دنیای مسخره...

دیشب خیلی بد خابیدم...یه روز پرکار داشتم...اثاث کشی خاهرم بود و من و "م" پا به پای خاهرم و شوهرش و شایدم بیشتر کار می کردیم...البته چون آرتا رو سپرده بودم به مامانم دیگه داشتم نفس می کشیدم واقعن...و با کمال میل کار می کردم...خونه خوبی گیرشون اومده ایشالله اومد داشته باشه...حالا احتمالن قراره ما بریم بالا ینی طبقه ای که خاهرم بودن...آخه اونجا اسنقلال بیشتری دارم و البته دیگه از حیاط پایین و باغچه خبری نیس و لی یه حیاط کوچولو داره که در عوض اختصاصی خودمونه و زود تمیز میشه و میشه توش گل بذارم و آزتا هم بدون هیچ مزاحمی بازی کنه...البته خب منم از خاهرم دور شدم و آرتا هم هم بازی و دوستشو از دست دادالبته منظور هرروز دیدنشو...خاهرم به اون یکی خاهرم و مامانم نزدیک شد...حالا من از همشون دورم...حالا باید شروع کنم کم کم به اسبابا رو بالا بردن...

یه مدتیه آرتا خیلی بهونه گیر و بدقلق شده آخه همیشه خیلی خوش اخلاق و خوب بود...اما جدیدن هم دست بزن دراورده و همش من و باباش یا مامانی و بابایی هاشو می زنه...بیشنر کسایی که روش بازه باهاشون...و نمی دونم دیگه باید چی کار کنم که این عادت از سرش بیافته...یه عادت بد دیگه هم اگه چیزی باب میلش نباشه انقد جیغ و داد می کنه و پریه و زاری که اصاب واسم نمی ذاره...ینی هر چقد می خام آروم باشم بی فایده س وناچارن منم مث خودش متوسل به داد و جیغ میشم...البته همین دختر خاله اش که هم بازیشه و خیلی همو دوس دارنم  باعث این عصبی شدنش شده...با جیغ و داداش..حالا امیدوارم این دوری سبب خیر باشه...واسه هممون...

یه موضوعی که خیلی اینروزا آزارم داد کلاس شنا رفتن بود...سه چهار جلسه رفتم و خوب بود و روی آب سر می خوردم...تا وقتی که مربیمون ما رو برد قسمت عمیق واسه پرش سوزنی...که من ترسیدم و نرفتم و بعدشم خوردیم به ماه رمضون و هی وقفه و باز بعدش رفتیم و من ترسم هی بیشتر و بیشتر شد...با وجودیکه من و خاهرم خصوصی کلاس برداشتیم و چون شرایطمون بخاطر بچه ها قاراشمیش بود لذا گفتیم خصوصی واسمون بهتره...اما مربیه فقط یه ربع تو آب میاد...و من توی جلسه پنجم و ششم حتی می ترسیدم روی آب سر بخورم...اصن ترسم حالت مرضی شده بود و اصن دلم نمیخاس دیگه برم...الان یه هفته س که نرفتم...نمی دونم باس چی کار کنم همش افکار منفی و ترس از آب و زیر چامو خالی کردن و تعادل نداشتن اذیت می کنه...مربی هم که خیلی باهامون کار نمی کنه هی میگه تمرین کنین...خیلی ناراحت و عصبانی ام...اینهمه مدت من می خاستم برم کلاس شنا و حالا که شروع کردم از ادامه می ترسم..منی که عاشق شنا کردنم...خدایا...چرا تو وجود یه عده این ترسو گذاشتی...این حس آزاردهنده و چرک رو...خدا...نگو که این از خودمونه...ارادیه...خودمون خاستیم...امیدوارم هر کی نظرش ایناس این ترسا و فوبیا سرش بیاد تا بفهمه من چی می گم...حالا شاید تفننی و ازاد برم تا ترسم از آب بریزه...با وجودیکه عاشق و شیفته دراز کشیدن روی آبم...من همیشه هر جی از خدا خاستم رو بهم داده...همه چیزای کوچیک و بی اهمیت یا بزرگ...ینی وقتی همه چیو به خودش سپردم بهم عطا کرده...خدایامن بازم منتظر نگاه مهربون و خدا منشانه ات هستم.خدایا....میشه به خطاهای من نگاه نکنی...میشه...

  • آنه شرلی