زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

  • ۰
  • ۰

سلامممم...منم ناچار به بی وفایی شدم...برای چون من معتادی به وبلاگ نویسی دوری از وبم و دوستای وبلاگی اونم واسه دو ماه،دور از تصور بود...اما ما همیشه"عادت می کنیم"...اما دیگه نتونستم پای این پایبندی وایسم و ننویسم...بهرحال اونم باس به فکر اومدن باشه...انتظار خالی که فایده ای نداره...

نوشتن یادم رفته..حال و هوای اینروزا رمضانیه...با تموم سختی هاش و ضعف و بی خابی،دوستش دارم...سفره افطار دعای ربنا...و اللهم انی وقت سحر...معمولن تا سحر بیدارم و از سحر به بعد میخابم البت تا جایی که عوامل مزاحم اجازه بدن...خب ارتا هم که جزو هموناس البته بچم بسیار فهمیده است و اگه بهش شیشه شیرشو بدم باهام میخابه تا ظهر...

ببین بلاگفا چه کردی با من..نوشتن یادم رفته...آهان از اتفاقای مهم این روزا اینکه آرتا حدود یه ماه پیش جیششو گفت...و من دیگه راحت شدم از این بابت...بچم با گفتن جمله"میخام جیش کنم" جیششو گفت...کاش این امکان اینجا بود که لهجه خاص و شیرینشم می گفتم...قربون اون حرف زدنت و لحن دلربات...

دیگه اینکه من و خاهری کلاس شنا ثبت نام کردیم بل اخره....تا به حال چار جلسه رفتیم و امیدوارم ترسم از آب از بین بره...البته از قسمت عمیقش....و اتفاق مهم دیگه اینکه من موفق شدم وزنم رو به 65 برسونم...اما همچنان در صددم ورزشمو ادامه بدم و شکممو تخت کنم...

"م" هی راه میره و هی پارازیت ایجاد می کنه....گیر میده که همش موبایل دستته.آخه دارم با موبایل پست میذارم..البته موبایل جدیدم..بازم تو همین مدتی که وبلاگ نداشتم موبایل قبلیم افتاد توی یه رودخونه بزرگ و اب بردش...در کمال ناباوری...و همه سلفی هام از بین رف..و "م"جونم هم یه دونه بهترشو برام خرید...

وای من قسمت اول پستم رو ظهر داشتم می نوشتم الان دو ساعت مونده به افطار و من دارم ادامه رو می نویسم و واقعن بی حالم...واسه افطار سالاد اولویه درست کردم و دسر تیرامیسو..اولین باره تیرامیسو خودم درس می کنم خدا کنه خوشمزه شه...


  • آنه شرلی