صبحای زود از گرسنگی و فشار مثانه😛بیدار میشم...البته نه اینکه نصف شب نرما...اخر شب و نصف شب رو شاخشه...اما گرسنه میشم حسابی..و یه لیوان شیرعسل با کیک یا هرچی میخورم و تفریح جدیدمو از سر می گیرم...هفته های آخرو دارم سپری می کنم و هیجان و ترس و نگرانی با هم آمیخته شدن...انقد تاریخ زایمانم اینور و اونور شد که یکمشم خودم مقصر بودم البت...آخه چون میدونستم من تخمک گذاریم همیشه یه ده روزی با تاخیره...و دکتر هم بر مبنای تاریخ پریود تاریخ زایمان رو می زنه...و اونطوری هم بخاطر سه زارین بچم دو هفته زود دنیا میومد و هم بخاطر تنبلی تخمدان من...از طرفی هم سفر مادرشوهرم باز تغییر تایم داد و شد برای 9 بهمن....