زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

صبحای زود از گرسنگی و فشار مثانه😛بیدار میشم...البته نه اینکه نصف شب نرما...اخر شب و نصف شب رو شاخشه...اما گرسنه میشم حسابی..و یه لیوان شیرعسل با کیک یا هرچی میخورم و تفریح جدیدمو از سر می گیرم...هفته های آخرو دارم سپری می کنم و هیجان و ترس و نگرانی با هم آمیخته شدن...انقد تاریخ زایمانم اینور و اونور شد که یکمشم خودم مقصر بودم البت...آخه چون میدونستم من تخمک گذاریم همیشه یه ده روزی با تاخیره...و دکتر هم بر مبنای تاریخ پریود تاریخ زایمان رو می زنه...و اونطوری هم بخاطر سه زارین بچم دو هفته زود دنیا میومد و هم بخاطر تنبلی تخمدان من...از طرفی هم سفر مادرشوهرم باز تغییر تایم داد و شد برای 9 بهمن....

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

دیشب رفتم دکتر.نوبت دکترم بود.معاینه کرد و فشارمو گرفت و گف همه چی عالی.وزنم اما شده بود.ینی کلن دو کیلو اضافه وزن...اما دکترم دیگه چیزی نگف فقط گف باید سنوی داپلر رو انجام بدی.خلاصه ادرس یه جا نزدیک مطبش رو داد و منم همون موقع رفتم البته "م"و ارتا هم همرام بودن.یک ساعتی طول کشید تا نوبتم شد.بعد خانوم دکتر گوشتکوبشو رو شکمم چرخوند و به منشیش میگف تا تایپ کنه و اونطور که من فهمیدم دور سرش و پاهاش سن بارداریم بود و فقط دور شکمش کوچیک بود و بهم گف بچت خوب رشد نکرده(لازم به ذکره که بگم واقعن کادر پزشکی ما باید فقط یه دوره اشنایی با هوش هیجانی و شعور انسانی بگذرونن تا با بی رحمی مراجعاشونو نترسونن)بهرحال خیلی ترسیدم اولش..بعدشم یه سری چرت و پرت دیگه به منشیش گف تا تایپ کنه با این مضمون که اختلاف بین سن رشد دور سر و شکم "کمی معنادار"است...و این منو باز ترسوند...ضمن اینکه شدیدن حواسم بود خودمو نبازم...و اینکه گف همه چیش خوب و سالمه.. اما رو این مورد مکث کرد و من هی میخاستم توجیه کنم که خودمم وزن نگرفتم و خوب نمیخورم و بچه اولمم وزن گیریم مث مامانای دیگه نبوده اما بچن وزنش خوب بوده؛ اما خانوم دکتر که بیشتر شبیه زنای خیابونی بود تا دکتر،هی میگف نه بچت رشدش کمه و باید دوهفته دیگه باز سنو بدی و اگه باز رشد نکرده بود Igurاگه درست بگم-هست و...خلاصه گفتم خانوم دکتر نگران شدم و اونم گف نه؛آگاااه شدی...تو دلم گفتم برو بمیر.. با این طرز اگاهی دادنت...خلاصه اومدم بیرون و حالم خوش نبود "م"گف چی شد و بهش گفتم و اونم رف تا داروهامو بگیره...خلاصه زنگ زدم به دکترم و نتیجه سنو رو براش خوندم و گفتم نگرانم...گف اصلن جای نگرانی نیست و فقط باید استراحتت رو بیشتر کنی و...خلاصه گف دوهفته دیگه بیا باز ببینمت...خلاصه یکم دلم آروم شد...آهااا....یه چیز مهمتر اینکه تاریخ زایمانم ده روز جلو افتاد و بازم شد همون 14 بهمن😕و خانوم دکتر گف تاریخی که برات زدم-ینی همون24 بهمن-تاریخ زایمان طبیعیه و تو چون سزارینی باید ده روز زودتر زایمان کنی...ینی دقیقن روز قبل کربلا رفتن مادرشوهر جان...بهش گفتم نمیشه یکم بیشتر بمونه تا خوب رشد کنه و اونم گف حالا سنوتو برو بعد همه رو باهم بررسی میکنیم...خلاصه اینم از این و اینم بگم که سنو بچمو تو هفته 33 نشون داد و وزنشم 1900...حالا از دیشب خودمو بستم به خوردن...شیرعسل و آجیل و میوه و آب و...هنو میخام برم کشمش و انجیر خشک و اینام بگیرم تا بچم خوب رشد کنه...به امید خدای مهربون...ان شالله خودش به همه نینی ها ومامانا کمک کنه...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

شش ماهی از دوره دوستانه اخریمون گذشته بود و دوستی که نوبتش بود حسابی پر مشغله و گرفتار...واسه همون دوره ماهانه به سالانه تغییر پیدا کرده بود و بلاخره سر گرفت...خوب بود در کل و گفتیم و خندیدیم...ساعت قبل 6 اونجا بودم و 9.5 "م"اومد دنبالم...بعدش رفتیم و "م"برا خودشون پاچین سوخاری و سیب زمینی گرفت و منم یکم خوردم چون دوس ندارم...پرده اتاقو جمعه نصب کردیم...ینی "م"نصب کرد و منم قربون صدقه اش می رفتم.هر چند از این ؛لوس بازی؛ها خوشش نمیاد...بهر حال قشنگ شد اتاق...کنار پرده ام هم عکسای اسپرت مون رو زد که لباسامون ست پرده و اتاقه و هارمونی قشنگی شده...حالا میخام آباژور رو هم رنگشو عوض کنم و لوستر رو...رنگ یاسی شاید...دیروز بچه ها از جداشدن همکارایرسابق میگفتن و من انگشت به دهن...اخه عروسی هامون باهم بود و خیلی قاطی بودیم...نمیدونم چی بگم جز رفتن تو فکر...اها یه چی دیگه دوستا همه میگفتن وای تو واقعن حامله ای و بچت ماه دیگه به دنیا میاد؟!!چرا شکمت انقد کوچیکه چرا چاق و خپل نشدی؟و کلی از اینحرفا...حالا یادم باشه هم اسپند دود کنم و هم صدقه کنار بذارم😉 خبر دیگه اینکه م.ش جان سفر کربلاشون افتاده دقیقن زمان زایمان من و البت و صد البت که حکم اسمانیه که برن این سفر رو...حالا منم چون سفارشات داشتم😛فعلن براش قیافه نگرفتم...ولی خودش بنده خدا معلوم بود استرسیه...چه میدونم بهرحال درسته خودم خاهرمادر دارم اما رو کمکاش و برش اش حساب کرده بودم.حالا انشالله اگه همون موعدی که دکترم گفته زایمان کنم اون دوروز قبلش میرسه...خدا خودش کمک همه مامانا و نی نی ها باشه.اینا وسیله ان...خب من برم که ارتا بیدار شد صبونه اشو بدم...اها یه چی دیگه دقت کردین گلایی که بی عشق خریداری میشن چقد پژمرده و زشتن😕مث گل زورکیی که "م"دیشب برا من خرید و منم اصن دوسش ندارم...بعدم انداختمش اونور و خودش گذاشتش تو آب.صبحم بیدار شدم دیدم اومده خونه و با موبایلش میحرفه و ژولیده پاشدم دیدم چای گذاشته و بعدم منو بغل کرد و بوسید و لوسم کرد ویکم از کسالت صبحگاهیم و ناراحتی دیشبم کم کرد...راستی من از کی انقد بغلی شدم؟!

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

دلگیرم

مامان اینجاس و من دلم پره حسرت...وقتی میبینمش همش غصه میخورم و بغض میکنم...بودنش هم حالمو خوب میکنه و هم بد...حس ترحم و دلسوزی خیلی ازارم میده...کاش همه چی یه جور دیگه بود...ای کاش 

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

نمیدونم این چه مدلشه باز؟صبح زود بیدار میشم...بعدازظهرام که خاب ندارم...عملن عصرام هاپو میشم..از این لحاظ عصبی ام.کمتر از دوماه تا به دنیا اومدن شازده مون مونده و من هم خیلی خوشحالم و ذوق زده ام و هم نگران.یه موضوعی اینروزا خیلی رو اعصابمه و دارم خودمو کنترل میکنم و احترامشو نگه می دارم...همه از خانواده شوهر فقط میکشن ما بیشتر از خانواده خودمون...سربسته اش میشه یه خاهر بزرگتر خودخاه پر مدعا و عالم بی عمل...واسه همه نسخه میپیچه و خودش از همه دارو لازم تر....و سختییش برام اینه که نمیتونم کنار بذارمش...مدارا به نظرم سخت ترین کاره...کاش یکمی به مامان می رفتی.دلم یه خاب عمیق و لذتبخش میخاد_از اونایی که سرتو میذاری و حسابی میخابی و وقتی پا میشی سرحال و قبراقی...خدایا فک نمیکنی من خیلی کوچیک بودم برای چنین ازمایشی..راستی هفته پیش جشن کوچیک دونفره ای که برای سالگرد ازدواجمون گرفتم خیلی خوب پیش رفت و نتیجه اش یه خونه خوشکل پر بادکنک قلب قرمز و من با ارایش مشکی و قرمز و لباس قرمز و یه میز و شمع ارایی قلبی خوشکل و استقبال "م" و کلی عکسای خوشکل تر...خاهرم گف خیلی خوشکل شدی اصن بهت نمیاد هفت ماهه حامله باشی واقعنم جزو مامانای حامله خوش تیپ محسوب میشم...دیگه اینکه گرسنمه شامم نخوردم و باید پاشم چای بذارم...و اما "م"داره پرده اتاق و اشپزخونه رو می دوزه الان که نه تقریبن از اول هفته...فک کنم اتاقم خیلی قشنگ شه اخه پرده مو یاسی گرفتم با گلای بنفش و یه ساتن هم گرفتم سوسنی برای کنارش و دستک و شرابه همرنگش خیلی خوشگله رنگش دوس دارم زود نصب شه...اتاقمو ببینم احتمالن رو تختی هم یاسی یا تمشکی بگیرم با یه فرش بنفش...و تمام...ان شالله -آها یه چیزی که میخاستم ر مورد "م"بگم اینه که نمیدونم چرا انقد مقاومه در برابر تغییرات در خودش...مثلن من ارزو به دل موندم که واسم یادداشت عاشقانه بذاره یا هدیه گاه و بی گاه و بی بهانه و گل خریدن گاه و بی گاه ...تو مناسبتها برام کم نمیذاره اما همینطوری و بی مناسبت اصلن ذوق اینچیزا رو که نداره هیچ،وقتی هم اطرافیان داغونشو میبینه انگار شل تر میشه.خب بهونه اشم سرشلوغی و کار و...اما من هیچوقت قانع نشدم.چون نمیتونم درک کنم بهانه خوبی باشه.آرتا بیدار شده و بالای سرم سرفه میکنه برم صبونه رو اماده کنم...پ.ن؛همچنان نمیتونم با کیبورد گوشیم برم خط بعد...چرا آخه😢

  • آنه شرلی