زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمیدونم با این بار،چند باره که میام و حرفی برای گفتن ندارم...در حالیکه یه توپ کوچولو تو گلوم گیره و یه دنیا حرف تو دلم...خب با نشانگانی که من دارم شاید شبیه افسرده ها باشم اما ظاهر شاد و بشاش و پرشر و شورم چی میگه؟میگم و میخندم و روزمره مو دارم...اما باز کمبودها هی خودشونو نشون میدن و رخ مینماین...با خودم میگم حکمن دلیلی داشته تناقضات زندگی من...با دیگران...حکمن...کمبودهام و دیگران...حکمن...حکمت خداس...برای آزمون این دختر عجول و قرقرو...به هر کیم دروغ بگم به خودم که نمیتونم دروغ بگم...نشستن تو خونه بعد فوق لیسانس و خونه داری و بچه داری و تصور مردم چی میگن ها...عذاب اوره...اینکه ببینی دوستان اکثرن سرکارن و هی پول رو پول میذارن و تو هم بجای کمک به همسرت تازه یکسره جیبشو خالی میکنی و اون که نجیب تر از این حرفاست...میدونم پشت سرم میگن اینهمه درس خونده حالا تو خونه نشسته و بچه داری میکنه...حتی وسوسه حقوق سرماه نمی تونه منو از خاب سر صبح بندازه...چه میشه کرد...شایدم یکی از اشکال افسردگی تنبلی باشه...همینکه بارم رو شونه کسی نیست و خودم از پس کارای خونم و بچه داری بر میام و مث دور و بری هام مدام اویزون ننه بابا نیستم خودش جای شکر داره...البته استثنا اویزون شدن به "م"جونم...که خوراک آویز شدن بهشم...خب وقتی یه شوهر مهربون و با شخصیت و همه چی تموم داری نباس سنجاق شی بهش...اصن من پیوستشم چی میگین حالا؟! خب همه اینا هست و کمبودها س جای خودش...چهره پژمرده مامان و  دائم ناخوش بودنش...سردی ها و بی مهری و بد اخلاقی بابا...منزوی بودن و بی تفاوت بودن یگانه برادر به اعضای خونه...ماه به ماه جمع  نشدن دورهمی خانواده...کم نیس برای نشستن و غصه خوردن...و در مقابل جان فشانی ها و فداکاری های افراطی م.ش و پ.ش برای یگانه خ.ش... و البته نه شوهر و ب.ش...چون فقط دخترشونه که نیاز به حمایت و دستگیری داره!!! گاهی به خدا میگم تو دیگه چرا؟تو که از حال و روز ما خبر داشتی...باز میگم خدا بهترین قسمت رو نصیبم کرده...شکر...همیشه توی بزنگاه های زندگی دلم میخاست مثل همه همسالام منم مامانم تکیه گاهم باشه اما همیشه بر عکس بوده...تز مامان و بابای من این بوده که بچه ها رو که فرستادن خونه بخت دیگه همه بارشون رو دوس خودشونه و حتی بار اونها هم...البته خب دل نگرانی و دغدغه فکری بچه ها رو دارن اما فقط فکری و نه عملی...مامان که انتظاری ازش نمیشه داشت با بابا زندگی کردن دیگه دست و دلی باقی نمیذاره برای خوشی و سرزندگی...مامان هم که مستعد خوردن غم و غصه و مریضی...(میدونم حرفام پر از درد و انرژی منفی شاید باشه...بر من ببخشید که این واقعیت زندگی منه) این تعارضات من و هر کسی رو ازار میده...وقتی خانمهای همسال مامان رو میبینم که شاد و سرزنده و مر از حمایت از بچه ها و نوه هاشون...البته خب باز هم مامان بچه خاهرا رو گاهی نگه میداره تا اونا درس بخونن و به کارشون برسن...حرفایی که میزنم مطلق نیس...کلیت این مقوله رو دارم میگم...بچه که بودم فکر میکردم تموم نداشتن ها با بزرگ شدن و قدرتمند شدن به پایان میرسه...با ازدواج کردن همه چی رو به سفیدی و روشنی پیش میره...و البته با ازدواج من رها شدم..جسمم و روحم از زندانی که توش فقط حق نفس کشیدن داشتیم رها شد...و این برای چند صباحی نقطه امید بود اما حیف...حیف که شخصیت و شاکله وجودی هر انسان در کودکی شکل میگیره...و صد افسوس ...که تفکرات و تعصبات و بد دلی ها و بدتربیتی های بابا بجز خودش پنج قربانی دیگه هم داشت...چطور میشه از درون شاد بود وقتی 24 سال شادی واقعی رو حس نکردی...محبت پدرانه رو جز موارد بسیار معدود درک نکردی...وقتی باباهایی رو میدیدی که دست بچه هاشونو گرفتن و تو ذهنت دایره ابهام گسترده تر میشد...تقصیر اون هم نبود تربیتش به این شکل بود...چهار تا بچه با استعداد تحویل جامعه داد...با استعداد در درس خان بودن و شاگرد اول بودن و البته با استعداد در کمبود اعتماد به نفس،پر از استرس،عصبی،کم صبر،کم گذشت،بد بین،قرقرو و پر مدعا....بودن...و جالب اینجاس که به زعم خودش بهترین و فداکار ترین پدر بوده و هست!!!الان دیگه دوران اسارت تمام شده اما پس لرزه ها...عوارض و عواقب اسارت خودشو تو زندگی هر کدوممون داره نشون میده...افسردگی و اضطراب و عصبی بودن و تنش و حساس بودن بیش از حد و ....و بدنبالش عوارض جسمی و روحی...خدا ازت بگذره بابا...ما چه کاره ایم...ما فرزندیم و وظیفه فرزند احترام گذاشتن و سکوت...که البته ماهم فرزند صالح ناب نیستیم...ما هم از ژن و خون توییم...خیلی وقتا که دلگیر و ناامیدم میگم کاش بچت نمیشد...کاش عقیم بودی و نسلت ادامه پیدا نمیکرد...اما باز بعدش مث الان شیطون رو لعنت و استغفار میکنم...خسته ام...دلم یه خاب طولانی و بی دغدغه و آروم میخاد...دلم یه رفرش میخاد...دلم تازگی میخاد...هوای تازه...حال تازه...ظاهر آدمها گاهی درونشون رو لو نمیده...ظاهر من زنی زیبا و خوش اندام و طناز و تحصیل کرده و آرام و  خوشبخت رو نشونی میده که شوهرش عاشقانه دوستش داره و براش همه کاری میکنه...افزون بر اینها پسری خوشکل و مو طلایی که دیگه چیزی کم نداره...اما درون این زن... دریایی متلاطم و مواج...خدایا...کمکم کن...کما فی السابق...تنهام نذار...من داشته هامو دوس دارم و قدر میدونم...برام حفظشون کن...

  • آنه شرلی