زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حوالی زایمان

داشتم نگاه میکردم از کی بود آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم...اوه چقدر قبل..دی 95...7 ماه پیش...

پسر من 18 بهمن به دنیا اومد...

یه پسر شیرین و خوشمزه مث داداشش...

ماه اخر بالا و پایین زیاد داشتم...اما گذشت

زایمانم خوب بود اما دردهام از شب که تو بیمارستان موندم شروع شد و چه دررردی...همراه با درد شدید ورم معده...که درد بخیه ها رو فراموش کردم ...بگذریم

پسرم زردی گرفت زردی بالا و زیر دستگاه رفت و چه روزایی گذروندم...بعد تو مدفوعش خون بود که شکر خدا با رعایت کردنم خوب شد...

ده روزگی پسرم باباش ماموریت رفت اهواز اونم چه ماموریتی...برای منی که انقدر وابسته بودم و اونم روزهای بعد زایمان و افسردگی  و...اذیت های آرتا و باباش به مدت 23 روز اونجا موند و من هر شب کارم شد گریه...

بازم بگذریم...امروز پسرم 6 ماهه میشه

به شدت شیرین و خنده رو و خاستنی شده..شیطون و نمکی...بغض هاشم خوردنیه...خداروشکر امیرعلی باهاش خیلی خوبه بهتر از تصورم...حسادت هم نداره مگر در رابطه با مامان بزرگا...

یه موضوعی پیش اومده اینروزا که شدیدن فکرم رو درگیر کرده...امیدوارم به خیر بگذره

فک میکردم دیگه ازدواج منو از روزای سرد و تاریک نجات میده...اما دردها فقط شکلشون عوض شده..بابا همون باباس...و اذیت و آزارهاش به مامان ادامه داره...ظلمش تمونی نداره و الان هم که تیر آخرو زده...نمیدونم چی میخاد بشه...فقط از خدا میخام عاقبت بخیرمون کنه

  • آنه شرلی