زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

  • ۰
  • ۰

دلم میخاس بتونم ذهن بهم ریخته ام رو منسجم کنم و پراکنده گویی نکنم..هر تکه از ذهنم رو یه چیزی مشغول خودش کرده...همون آت و آشغال های همیشگی...فکرای بیخود و مسخره...اما خب دلم میخاد از همونا حرف بزنم...از یه جاییش شروع کنم...

راستی عیدتون مبارک..روزه و نمازهامون قبول باشه ایشالله...منکه انقد بی جنبه بودم از همون روزی که نتونستم روزه بگیرم ینی 26 ماه رمضون نه دعایی و نه راز و نیازی کردم و صرفن مشغول رسیدگی به غرایز بودم...خرید و خوردن و خابیدن و غفلت...

برای تعطیلات طبق معمول برنامه خاصی نداشتیم...چون همه جا شلوغ و پلوغ بود..خاهرم  اینا میخاستن با دوستاشون برن ییلاق و خیلی به ما گف شمام بیاین اما من به دلایلی نرفتم ...و روز جمعه رو توی خونه استراحت کردیم و شبش رفتیم پارک ..و تصمیم گرفتیم فرداش رو بریم شهرستان پیش پسرعمه "م" که باغ دارن...البته من خیلی مایل نبودم چون کلن آدمهای خیلی مهمون نواز و گرمی نیستن..البته هستن اما نه اونجوری که مهمون باهاشون راحت باشه..و البته "م" با هاشون خیلی صمیمیه و تو مجردیش خیلی رفت و آمد داشتن و کلی از کارهای ساخت باغ و اینا رو "م" کمک می کرده و کلن خیلی  زحمت کشیده واسشون...اما خب اونجا طوریه که همه میرن و اونجا تفریح می کنن  و من خیلی معذب میشم اونجا با اخلاقای افتضاحی هم که من دارم و دلم میخاد همه مث خودم باشن...از ادب و احترام و مهمون نوازی تا جبران زحمت دیگران رو کردن...بهر حال چون "م" رشته اش برق هست همه کارهای تخصصی و غیرتخصصی اونجا رو انجام داده...اونجا گلخونه و استخر هم دارن...توی استخرشون هم قایق داره و ما وقتایی که شرایط مناسب بود می رفتیم شبا قایق سواری...بهر حال دلم میخاد خالا که "م" ازدواج کرده اونا هم قدرشناس باشن و یه جورایی حسابش با بقیه فرق داشته باشه...ینی من اگه خودم بودم اینطور رفتار می کردم...اما  چون دختر عمه "م" هم با ایل  و قبیله شوهرش میرن اونجا اینا خیلی حال و حوصله مهمون رو ندارن...بهر حال من خودم اونحا رو بخاطر اب و هواش و منظره هاش و اینا خیلی دوس دارم اما چون رفتارهاشونو نمی پسندم دلم نمیخاس بریم ...اما می دونستم "م" دوس داره و با هزار اکراه رفتنی شدیم...و قرار شد نهار بریم توی شهر بخوریم تا مزاحمشون نشیم...معمولن اون اوایل هر شش ماه یه بار میرفتیم اما الان 9 بود که نرفته بودیم...همونطور که گفتم "م" باهاشون خیلی صمیمی بوده و همه دوره دانشجوییش با این پسرعمه اش و خونشون بوده...اما الان خب  وضعیت فرق کرده... و دورو برشون شلوغه و اینا...ظبق رسم همه ادما..از همه اینا بگذریم من بخاطر اخلاقم! توی راه رفتنا همش اخمام تو هم بود و بعدم رفتیم توی شهر و یه غذای افتضاح خوردیم و عصبانی برگشتیم و  رفتیم باغ  و عصر اونجا بودیم و بعدش رفتیم تو شهر و بالای کوه و اینا و شبم اومدیم تا بریم قایق سواری که موفق نشدیم...ارتا هم که همش فقط می رفت و سنگ می نداخت تو اب استخر و واسه ماهی ها...و همش می ترسیدم کار حطرناکی بکنه و ا حواسمون باس مدام بهش میبود...صبح فرداش بعد خوردن صبونه رفتیم ییلاقات اطرافش و رفتیم توی اب رودخونه و آرتا هم که فقط می هاس خودش توی آب راه بره که خطرناک بود و نمی خاس بیرون بیاد از توی آب...نهارم خونه عمه "م" دعوت شدیم و رفتیم اونجا و کفتیم اگه دختر عمه "م" که اینجا سارا صداش می کنم اگه نیومد با شوهرش و اینا ما می مونیم توی خونه پسرعمه اش...اما اونام با اقوامش اومدن  متاسفانه...اونام کلن راحتن و  حجاب مجاب راسته کارشون نیستن و رعایت  دیگرانم نمی کنن اصن...منم خیلی ارش بدم میاد و نمی حاستم حایی باشم که اونام باشن!!بنظرم نهایت بی احترامی به شوهر منه که اون ولنگ و وا جلوش راه بره...بعدشم فرهنگشون اونطوری نیس اکه توی یه جمعی یه غریبه تر هم هست با اونم حرفای مشترک بزنن تا احساس غریبی نکنه بلکه فقط یا خودشون مگه اینکه تو هم خودتو بری بندازی وسط و باهاشون هم صحبت شی که منم اصن بدم میاد و همش پیش "م" بودم...کلن اقوام شوهرمن همینن...و مادرشوهرم الیته با عروسای دیگران این مدلی نیس اما با عروسای خودش چرا...و از طرفی هم آرتا خسته بود و هی بدقلقی می کرد و اونجنم فقط یه اتاق بود که همون دخترعمه بی ادبش رفت و زرتی خابید توی اتاف بدون اهمیت به دیگران...آخه من میخاستم آرتا رو بخابونم و آرتا سرش خورد همونحا به میز و خیلی گریه کرد و اون بی ادب هم بجای دلجویی که سر و شکل می تابوند...دیگه ما هم سریع خدافظی کردیم و اومدیم و صابخونه هم فک کنم خوشحال شد که از مهموناش کم شدن....اما خدارو شکر توی راه یهو دیدم بارون زد و به ربعی از ساعت توی بارون جر جری بودیم و خیلی حال داد و خلاصه خسته برگشتیم خونه... و مستفیم رفتیم تو حمام...و الانم در خدمت شمام...و باس برم نهار بذارم....راستی احساساتم برگشت وو دوباره "م" جونم رو دوس دارم و روابط به حالت خودش برگشته...این سفر یه روز و نیم ما سکانس های کوچیک خوشکل هم داش یه چن تا... یکیش همون شب اولی از کوه نوردی با ماشین که برگشتیم میزبان جایی دعوت بودن و هنو نرسیده بودن و ریموت هم دست خود پسرعمه اش بود...بعد ما یه نیم ساعتی بیرون توی هوای فوق العاده و تاریکی خوشمل  و کنار یه رود کوچولو و آسمون پر ستاره بودیم تو ماشین و فقط صدای قورباغه و جیرجیرک ها رو می شنیدیم...خیلی قشنگ بود... توی اون فضای فوق العاده ما هم تا می خاستیم شیطنت کنیم آرتا اعلام حضور می کرد(آیکن شیطنت)...اما ماهم از پسش برمیومدیم و سرشو با یه چیزی گرم می کردیم....بهرحال اون لحظات تکرار شدنی نبودن....و کسی چه می دونس دوباره کی چنین تاریکی و ارامشی زیر سقف اسمون پرستاره توی اون دشت نصیبمون میشد...(آیکن برداشت آزاد)...

  • ۹۴/۰۴/۲۹
  • آنه شرلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی