زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چی بگم خب...

حس نوشتنم یهویی گل کرد...خب حالم خداروشکر خوبه...شاید این یه دلیل باشه...هواهم خیلی خوبه...الان بارون تازه شروع شده و صداشو دارم حس میکنم...شکمم که سیره...خدا رو شکر همه چی خوبه و وفق مراد..خب متاسفانه از اوندسته هستم که میبایست همه چی راست و ریس باشه...نسبتن...امروز ارتا رو بردم مهد و طبق چن روزی که میبردمش خودمم نشستم  تا یخش باز شه خوشبختانه مدیریت مهد همسایه پایینی مون هستن و آرتا با خودش و پسرش آشنا س و دوسشون داره...منم که چون خیلی تا بحال از خودم جداش نکردم اونم توی محیط ناآشنا نگران بودم که غریبی نکنه و چن روزی گفتم همراهیش میکنم با توجه به اینکه خب سنشم هنو تازه سه سالش شده...خلاصه خانوم مدیریت به من گفتن شما برو من میبرمش باهاش بازی میکنم...منم رفتم کمی خرید انجام دادم و رفتم خونه و ظهرم با همینا برگشت خونه...این از این...یه مسئله ای که اینروزا خیلی حرصمو دراورده اینه که ما قراره تی وی و میزش رو تبدیل به احسنت کنیم و یه دو سه تومن تو خرج می افتیم و قرار بود از پول چک هایی که "م" از کسی طلب داشت بریم و بخریم که اونم یارو نه چک بهمنو پاس کرده و نه اسفندو...هی امروز و فردا و اون هفته...الانم که گوشیش خاموش...منم مدام با "م"جنگ اصاب داریم که چرا انقد ضعف نشون میدی که اینجوری طلبات وصول نشه...اونم میگه تو از بازار بی خبری و الکی اطلاعات نداری حرف میزنی و...خلاصه خیلی حرصم در اومده آخه عیدی و حقوقمونم آخر اسفند میدن که دیگه اون موقع وقت چیز خریدن نیس...تازه رفتیم و پسندم کردیم😣اینم از این...اها اونروزم رفتم یه اباژور سنتی اینه کاری برای کنار مبلهام خریدم خیلی خوشمله...دیگه فعلن همینا...تا باز ببینم کی میام اینجا...



  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

روزهای شلوغ

مطلب قبلیم که تازه به نمایش گذاشتمش مال هفته پیشه...البته نگارشش و ماوقعش مال دو هفته پیش...آخه میشینم با گوشی تایپ میکنم بعد یا ارتا میاد سراغم یا "م" و اینجوری میشه که نوشتنم نصفه و نیمه رها میشه...خب باید بگم که اونروز ولنتاین که من دپرس بودم و کسل و اینا..."م"هم رفته بود سالن والیبال...دیگه اومد خونه و دیرم کرده بود تو ترافیک و اومد هی عذرخاهی و گف پاشو بریم بیرون منم دیگه حالشو نداشتم ساعتم8.5 بود و اونم خسته...رفتم یه گوشه توی مبل لمیدم و با گوشیم ور میرفتم و اشکامم آماده سرازیر شدن بودن که دیدم با یه دسته گل و یه کادوی خوشکل اومد پیشم...واقعن خوشحال شدم و جون گرفتم...منم مث خیلی از زن ها عاشق گل هستم اونم از نوع سورپرایزی...هدیه هم که دیگه نگووو...خلاصه دوباره ازم عذرخاهی کرد و بوسم کرد و منم قبول کردم و کادو رو باز کردم...یه کیف پول چرم خیلی شیک که قبلن توی چرمیران دیده بودیم ولی چون قیمتش بالا بود من نخاستمش...خلاصه خیلی خوشحال شدم و اینم از ولنتاین من...اما خب من هیچی باسه اون نخریدم...خودم گلم...من با گوشی این امکان رو ندارم که برم پاراگراف بعد...شما خودتون بذارین دیگه...الانم در حال حاضر حالم خوبه در گیر کمی تغییرات تو خونه هستیم و کارای عید و شور و حال خرید و ...و البته همچنان سر و کله زدن با گل پسرم...اها یه چن روز با خودم بردمش مهد نزدیک خونمون که خیلی دوست داشت...اما دیگه خودم از کارام و ورزشم میوفتادم...گفتم ببرمش کمی با بچه ها بازی کنه که وقتی بچه های فامیلو میبینه انقد عصیانگری نکنه...از اتفاقات دیگر اخیر هم تولد آرتا بود که 3 اسفند بود اما من چن شب جلوتر گرفتم...و حساااابی مارو جزوند...خستگی و زحمات مهمونی به کنار که انقد با بچه ها شلوغ بازی کرد و هر کار کردم لباسشو عوض نکرد و انقد گریه کرد و اذیت کرد که دلم میخاست همونجا بشینم و زار بزنم...کیک تولدش امسال خیلی خوشکل و تک بود...یه عکس خیلی قشنگ ازش گرفتیم و سفارش دادیم روی کیکش بندازن...خیلی خوشکل شده بود و همه خیلی خوششون اومد اما چه فایده با 6 تا بچه فسقل و فوق شلوغ مگه گذاشتن که ما یه عکس درست و درمون از کیک بچمون بگیریم...یا انگشت زدن توش یا کادوهارو باز کردن...ینی انقد بی نظمی کردن و من فقط تحمل میکردم تا اون شب خوب برگزار شه...بهرحال اون شبم گذشت...برین پارگراف بعد...من همچنان درگیر خرید کردن های افراطی هستم...خب چیکار کنم وقتی اینهمه لباس خوشکل تو بازاره من میتونم ازشون بگذرم آخه...نمیتونم...باس بخرم...واسه خودم واسه آرتا...گاهی هم "م"جونم...دیگه اینکه قراره تی وی و میزش رو عوض کنیم و یه بزرگتر بگیریم...دیوارهای پذیرایی رو هم داریم کاغذ میزنیم...دو رنگ...پشت تی وی و کنسول رو طلایی مات و باقی دیوارها رو نباتی رنگ....خونه خیلی اینطوری خوشکل میشه...بعد یه دونه چلچراغ سنتی هم برای کنار مبلهام دیدم اونم میخام بخرم ایشالله...پاراگراف بعد...اونروزم با یکی از دوستامون رفتم سفال فروشی و یه ست هفت سین خیلی خوشکل سنتی و آینه و شمعدونشو با یه حوض ماهی سفالی خریدم حدود 100 تومن شد اما می ارزه...خیلی نازه..."م" هم خیلی خوشش اومد...خلاصه با اینهمه خرید احتمان در چند ماه آینده من فقط باید در قحطی خریدسر کنم...والله وگرنه خودم خودمو تنبیه میکنم...دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه دستمم خاب رفت...من برم کمی لالا شم باس برم سروقت کارای عید و نمیدونم از کجا شروع کنم اخه...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

خدا رو شکر که زمستون هم به خوبی و خوشی تموم شد...البته برای من و طبیعت...اسفند که بیاد یعنی دیگه صدای پای بهار رو میشه شنید میشه به روزهای بهاری و هوای عالی امیدوار بود...و ذوق و شوق خربد عید و خونه تکونی و چیدن هفت سین رو داشت...همه اینا بخاطر اینکه از رخوت و سکون درت میاره و انگیزه ادامه دادن بهت میده قابل دوست داشتنه...چی گفتم...

ولنتاین امسال اولین ولنتاینی بود که من هدیه گرفتم...ـآخه تا سالهای پیش اعتقادی بهش نداشتم و بعدم در جهت زنده نگه داشتن آداب وطن سپتندار مذگان رو گرامی می داشتم...اما دیدم بی فایده س...شهر یه شور و حال دیگه ای تو ولنتاین داره...انگار ملت منتظر بهانه ان تا بهم عشق بورزن و چه بهانه ای غربی تر از این برای این توده غرب زده...پس ناچارن منم همراه باد و همسوی باد...البته بنده تو خونه بودم و هیچ مراسمی نداشتم و قرار بود ....



  • آنه شرلی