شش ماهی از دوره دوستانه اخریمون گذشته بود و دوستی که نوبتش بود حسابی پر مشغله و گرفتار...واسه همون دوره ماهانه به سالانه تغییر پیدا کرده بود و بلاخره سر گرفت...خوب بود در کل و گفتیم و خندیدیم...ساعت قبل 6 اونجا بودم و 9.5 "م"اومد دنبالم...بعدش رفتیم و "م"برا خودشون پاچین سوخاری و سیب زمینی گرفت و منم یکم خوردم چون دوس ندارم...پرده اتاقو جمعه نصب کردیم...ینی "م"نصب کرد و منم قربون صدقه اش می رفتم.هر چند از این ؛لوس بازی؛ها خوشش نمیاد...بهر حال قشنگ شد اتاق...کنار پرده ام هم عکسای اسپرت مون رو زد که لباسامون ست پرده و اتاقه و هارمونی قشنگی شده...حالا میخام آباژور رو هم رنگشو عوض کنم و لوستر رو...رنگ یاسی شاید...دیروز بچه ها از جداشدن همکارایرسابق میگفتن و من انگشت به دهن...اخه عروسی هامون باهم بود و خیلی قاطی بودیم...نمیدونم چی بگم جز رفتن تو فکر...اها یه چی دیگه دوستا همه میگفتن وای تو واقعن حامله ای و بچت ماه دیگه به دنیا میاد؟!!چرا شکمت انقد کوچیکه چرا چاق و خپل نشدی؟و کلی از اینحرفا...حالا یادم باشه هم اسپند دود کنم و هم صدقه کنار بذارم😉 خبر دیگه اینکه م.ش جان سفر کربلاشون افتاده دقیقن زمان زایمان من و البت و صد البت که حکم اسمانیه که برن این سفر رو...حالا منم چون سفارشات داشتم😛فعلن براش قیافه نگرفتم...ولی خودش بنده خدا معلوم بود استرسیه...چه میدونم بهرحال درسته خودم خاهرمادر دارم اما رو کمکاش و برش اش حساب کرده بودم.حالا انشالله اگه همون موعدی که دکترم گفته زایمان کنم اون دوروز قبلش میرسه...خدا خودش کمک همه مامانا و نی نی ها باشه.اینا وسیله ان...خب من برم که ارتا بیدار شد صبونه اشو بدم...اها یه چی دیگه دقت کردین گلایی که بی عشق خریداری میشن چقد پژمرده و زشتن😕مث گل زورکیی که "م"دیشب برا من خرید و منم اصن دوسش ندارم...بعدم انداختمش اونور و خودش گذاشتش تو آب.صبحم بیدار شدم دیدم اومده خونه و با موبایلش میحرفه و ژولیده پاشدم دیدم چای گذاشته و بعدم منو بغل کرد و بوسید و لوسم کرد ویکم از کسالت صبحگاهیم و ناراحتی دیشبم کم کرد...راستی من از کی انقد بغلی شدم؟!
- ۹۵/۱۰/۰۵