زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خیلی سخته آدم بتونه خودش باشه...حتی همه ماهایی که بدون نقاب توی محیط مجازی هستیم...اما باز هم خود واقعی رو نشون دادن کار دشواریه...شایدم اصن خب تا حدی درست نباشه که همه زوایای وجودی و شخصیتیمون رو نشون بدیم...اما من فک می کنم توی وبلاگم باید همونی باشم که واقعن هستم...و خب باید توصیف درستی داشته باشم از خودم...خاسته هام...دغدغه هام...

یه لحظه هایی توی زندگیم هست که دلم میخاد دنیا همونجا ایست کنه و دیگ جلو نره...تو اون لحظه ها من خوشبخت ترین زن و همسر و بهترین مامان دنیام...اما به عکس یه وقتایی هم هس که مقدارش بیشتر از اون یکی لحظه هاس... و اونم وقتایی که حس شدید تنهایی و بی کسی می کنم...نداشته هام و حسرت هام خیلی خودشونو به رخ می کشن...حس ترحم نسبت به خودم می کنم و ناامید میشم...خب اگه بخایم زندگی هر کسی رو به دو بخش متن و حاشیه تقسیم کنیم...و متن همون بخش اصلی و حیاتی زندگی هر فرد خصوصیات ظاهری موجه ، داشتن یه اتکای محکم و خانواده خوب باشه و حاشیه همون روابط و مناسبات و اطرافیان و فعالبتهای اجتماعی باشه...خب تا اینجاشو داشته باشید...من زنی هستم 29 ساله تحصیل کرده در دانشگاهی معتبر،خانه دار-دو سال شاغل بودم-...با قدی بلند...پوستی روشن،چشمانی درشت،ابروان پرپشت،به تایید دیگران زیبا،با تیپ متوسط یعنی نه لاغر و نه تپل،ینی با قد 170 وزنم 164 هس...یه همسر خیلی مهربون و با شخصیت و فهمیده و به معنای واقعی مرد دارم...اوضاع زندگیمون در حد متوسط...یه پسر دوساله خوشکل و خاستنی هم دارم که هکه به اتفاق لقب المانی یا امریکایی بهش میدن چون تیپش  و قیافه اش شدیدن شبیه اونوریاس....خب...این تا اینجا شو بازم داشته باشیم...اینا همه نقاط مثبت زندگی من یا همون متن زندگی من بود....خدا رو شکر با شوهرم همون "م" خیلی همو دوس داریم و نسبت به اطرافیانمون خیلی خوشبختیم...که این هم باز به نظر من همون متن زندگیه...اما...یه نقاط تاریکی هم توی زندگیم هست...یه نداشه هایی...یه حسرت هایی..مث داشتن یه دوست خوب یه همراه برای زمانهای دلتنکی...یه دوستی ناب...خب از دوستی های سطحی که داریم هممون...داشتن یه خانواده با روابط نزدیک و محکم و صمیمی...حسرت دورهمی های زود به زود...مهر و محبت...اونطور که توقع میره از یه خانواده...خاهری که هر از گاهی یادش میره تو خاهرشی و اون نزدیکی و صمیمیتی که باید بینتون باشه یکطرفه است و یه رفتارها و سردی هایی ازش می بینی که  دلت از تنهایی ات یهو هری میریزه ...که این خاهرمه...پس غریبه کیه؟؟؟

دلم خیلی گرفته ...از دوست نادوست...از خاهر ناخاهر...از پدر ناپدر...از مامانی که همش توی دلش و نگاهش غصه و درده...

پ.ن:خدایا شکرت...همین الان از اون لحظه های نابی که من خوشبخت ترین زن و مامان دنیام اتفاق افتاد...به پسرم گفتم برو واسه مامان آب بیار...رفت و واسم از اب سرد کن آب آورد...خوشمزه ترین و دلچسب ترین  و گواراترین آب دنیا بود...بعدشم رف واسم از تو اتاق بالش آورد..و میگه بریم پارک شرشره...فدات بشه مادر...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

دلم میخاس بتونم ذهن بهم ریخته ام رو منسجم کنم و پراکنده گویی نکنم..هر تکه از ذهنم رو یه چیزی مشغول خودش کرده...همون آت و آشغال های همیشگی...فکرای بیخود و مسخره...اما خب دلم میخاد از همونا حرف بزنم...از یه جاییش شروع کنم...

راستی عیدتون مبارک..روزه و نمازهامون قبول باشه ایشالله...منکه انقد بی جنبه بودم از همون روزی که نتونستم روزه بگیرم ینی 26 ماه رمضون نه دعایی و نه راز و نیازی کردم و صرفن مشغول رسیدگی به غرایز بودم...خرید و خوردن و خابیدن و غفلت...

برای تعطیلات طبق معمول برنامه خاصی نداشتیم...چون همه جا شلوغ و پلوغ بود..خاهرم  اینا میخاستن با دوستاشون برن ییلاق و خیلی به ما گف شمام بیاین اما من به دلایلی نرفتم ...و روز جمعه رو توی خونه استراحت کردیم و شبش رفتیم پارک ..و تصمیم گرفتیم فرداش رو بریم شهرستان پیش پسرعمه "م" که باغ دارن...البته من خیلی مایل نبودم چون کلن آدمهای خیلی مهمون نواز و گرمی نیستن..البته هستن اما نه اونجوری که مهمون باهاشون راحت باشه..و البته "م" با هاشون خیلی صمیمیه و تو مجردیش خیلی رفت و آمد داشتن و کلی از کارهای ساخت باغ و اینا رو "م" کمک می کرده و کلن خیلی  زحمت کشیده واسشون...اما خب اونجا طوریه که همه میرن و اونجا تفریح می کنن  و من خیلی معذب میشم اونجا با اخلاقای افتضاحی هم که من دارم و دلم میخاد همه مث خودم باشن...از ادب و احترام و مهمون نوازی تا جبران زحمت دیگران رو کردن...بهر حال چون "م" رشته اش برق هست همه کارهای تخصصی و غیرتخصصی اونجا رو انجام داده...اونجا گلخونه و استخر هم دارن...توی استخرشون هم قایق داره و ما وقتایی که شرایط مناسب بود می رفتیم شبا قایق سواری...بهر حال دلم میخاد خالا که "م" ازدواج کرده اونا هم قدرشناس باشن و یه جورایی حسابش با بقیه فرق داشته باشه...ینی من اگه خودم بودم اینطور رفتار می کردم...اما  چون دختر عمه "م" هم با ایل  و قبیله شوهرش میرن اونجا اینا خیلی حال و حوصله مهمون رو ندارن...بهر حال من خودم اونحا رو بخاطر اب و هواش و منظره هاش و اینا خیلی دوس دارم اما چون رفتارهاشونو نمی پسندم دلم نمیخاس بریم ...اما می دونستم "م" دوس داره و با هزار اکراه رفتنی شدیم...و قرار شد نهار بریم توی شهر بخوریم تا مزاحمشون نشیم...معمولن اون اوایل هر شش ماه یه بار میرفتیم اما الان 9 بود که نرفته بودیم...همونطور که گفتم "م" باهاشون خیلی صمیمی بوده و همه دوره دانشجوییش با این پسرعمه اش و خونشون بوده...اما الان خب  وضعیت فرق کرده... و دورو برشون شلوغه و اینا...ظبق رسم همه ادما..از همه اینا بگذریم من بخاطر اخلاقم! توی راه رفتنا همش اخمام تو هم بود و بعدم رفتیم توی شهر و یه غذای افتضاح خوردیم و عصبانی برگشتیم و  رفتیم باغ  و عصر اونجا بودیم و بعدش رفتیم تو شهر و بالای کوه و اینا و شبم اومدیم تا بریم قایق سواری که موفق نشدیم...ارتا هم که همش فقط می رفت و سنگ می نداخت تو اب استخر و واسه ماهی ها...و همش می ترسیدم کار حطرناکی بکنه و ا حواسمون باس مدام بهش میبود...صبح فرداش بعد خوردن صبونه رفتیم ییلاقات اطرافش و رفتیم توی اب رودخونه و آرتا هم که فقط می هاس خودش توی آب راه بره که خطرناک بود و نمی خاس بیرون بیاد از توی آب...نهارم خونه عمه "م" دعوت شدیم و رفتیم اونجا و کفتیم اگه دختر عمه "م" که اینجا سارا صداش می کنم اگه نیومد با شوهرش و اینا ما می مونیم توی خونه پسرعمه اش...اما اونام با اقوامش اومدن  متاسفانه...اونام کلن راحتن و  حجاب مجاب راسته کارشون نیستن و رعایت  دیگرانم نمی کنن اصن...منم خیلی ارش بدم میاد و نمی حاستم حایی باشم که اونام باشن!!بنظرم نهایت بی احترامی به شوهر منه که اون ولنگ و وا جلوش راه بره...بعدشم فرهنگشون اونطوری نیس اکه توی یه جمعی یه غریبه تر هم هست با اونم حرفای مشترک بزنن تا احساس غریبی نکنه بلکه فقط یا خودشون مگه اینکه تو هم خودتو بری بندازی وسط و باهاشون هم صحبت شی که منم اصن بدم میاد و همش پیش "م" بودم...کلن اقوام شوهرمن همینن...و مادرشوهرم الیته با عروسای دیگران این مدلی نیس اما با عروسای خودش چرا...و از طرفی هم آرتا خسته بود و هی بدقلقی می کرد و اونجنم فقط یه اتاق بود که همون دخترعمه بی ادبش رفت و زرتی خابید توی اتاف بدون اهمیت به دیگران...آخه من میخاستم آرتا رو بخابونم و آرتا سرش خورد همونحا به میز و خیلی گریه کرد و اون بی ادب هم بجای دلجویی که سر و شکل می تابوند...دیگه ما هم سریع خدافظی کردیم و اومدیم و صابخونه هم فک کنم خوشحال شد که از مهموناش کم شدن....اما خدارو شکر توی راه یهو دیدم بارون زد و به ربعی از ساعت توی بارون جر جری بودیم و خیلی حال داد و خلاصه خسته برگشتیم خونه... و مستفیم رفتیم تو حمام...و الانم در خدمت شمام...و باس برم نهار بذارم....راستی احساساتم برگشت وو دوباره "م" جونم رو دوس دارم و روابط به حالت خودش برگشته...این سفر یه روز و نیم ما سکانس های کوچیک خوشکل هم داش یه چن تا... یکیش همون شب اولی از کوه نوردی با ماشین که برگشتیم میزبان جایی دعوت بودن و هنو نرسیده بودن و ریموت هم دست خود پسرعمه اش بود...بعد ما یه نیم ساعتی بیرون توی هوای فوق العاده و تاریکی خوشمل  و کنار یه رود کوچولو و آسمون پر ستاره بودیم تو ماشین و فقط صدای قورباغه و جیرجیرک ها رو می شنیدیم...خیلی قشنگ بود... توی اون فضای فوق العاده ما هم تا می خاستیم شیطنت کنیم آرتا اعلام حضور می کرد(آیکن شیطنت)...اما ماهم از پسش برمیومدیم و سرشو با یه چیزی گرم می کردیم....بهرحال اون لحظات تکرار شدنی نبودن....و کسی چه می دونس دوباره کی چنین تاریکی و ارامشی زیر سقف اسمون پرستاره توی اون دشت نصیبمون میشد...(آیکن برداشت آزاد)...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

کوچ اجباری...

باورم نمیشه هنوزم که دیگه وبلاگم بر نمی گرده...کی فکرشو می کرد...تبعید شدم اینجا...که اصنم دوسش ندارم...بلاگفای بی عرضه...دست نوشته های پنج سالمو پس بده...

حتی از بیشتر دوستام بی خبرم...یک سرگرمی خیلی خوبم رو ازم گرفتی...

امسال ماه رمضون رو با انرژی شروع کردم و تا وسطاش هم سرحال بودم شکر خدا...اما این آخری ها از بعد از شبهای قدر و بعد از مهمونی افطاری که دادم عملن هیچ نای و توانی برام نمونده بود...خیلی خیلی خسته و ناتوان شده بودم و دوشب پشت سرهم مهمون داشتم...یه شبش خانواده های من و "م" بودن که با یچه ها 20 نفری بودیم...و شب بعدش هم که بخاطر سوء تفاهمی که شده بود و من فک کردم دختر عمه ام بعد افطار میخاد بیاد دیدنم و یه تعارفی پروندم که با شوهرت واسه افطار بیاید که اونم خودش تنها واسه افطار اومد فک می کرد من ناراحت میشم اگه بعد از افطار بیاد و منم تعارف کرده بودم بهر حال و اینا...و مهمونم چه یک نفر و چه ده نفر..بهر حال عملن با زبون روزه رسم کشیده شده بود...و همه نوع حسی در من خاموش شده بود و دیگه عملن دلم می خاس روزه نگیرم و کمی استراحت کنم و خدارو شکر این اتفاق افتاد و دیروز یعنی دوشنبه 26 رمضان عیدفطر من بود...و واقعن خوشحال شدم...چون انرژی برام نمونده بود...

اینروزا "م" بعد سحری میره سرکار...تا ازاون طرف زود برگرده...ینی همش11 یا 12 خونه اس...اما امروز براشون کلاس گذاشتن و ایساده نمی دونم روزه اشو بتونه نگه داره یانه...بهش گفتم اذیت شدی حتمی باز کنی روزه ات رو...خیلی نگرانشم....توی این خرماپزون...ینی به معنای واقعی آتیش میباره از اسمون...اینجا که بالای 40 شده هوا...انقد دلم مسافرت میخاد واسه تعطیلات عید فطر...اسالم و خلخال دلم میخاد...اما شرایطشو نداریم...دلم یه جای خنک و خلوت می خاد...دور از هیاهو...یه جایی پر از گاو و ببعی و سبزی و یونجه و....حتی بوی پهن گاو گوسفند...لا اقل از بوی دود و دود و گازوئیل و هزار مرگ و کوفت که دوریم...اما معلوم نی "م" بتونه یا نه...تازه طبق معمول باس تنها بریم...چون کسیو نداریم...خاهرم هست که انقد سختگیره واسه همه چی بجای اینکه دنبال خوشگذرونی باشه همش به فکر رفاه خودشو بچشه...خلاصه کسیو نداریم که هم مسلکمون باشه...

به خبر هم هم اینکه خاهرم تونستن یه خونه شرایطی بخرن...جاش خیلی خوبه و نوساز و خوشمل...و از اینجا میرن اگه مشگلی پیش نیاد...و احتمالن ما میریم بالا...آخه اونجا هم نورش بیشتره و هم کمی دست و پام بازتره...یه حیاط موچولو هم داره واسه خودمونه...نمی دونم والله...اما من تنها میشم ...آخه آرتا هم با دخترش خیلی وابسته ان و همو دوس دارن...هرروز پیش همن...حالا داریم از وابستگیشون کم می کنیم...البته خاهرم فک کنم جدی تره...چون دوروزه دخترش نیومده پایین اما ما رفتیم بالا...اینطوریا دیگه...شایدم اینطوری خاهرم بیشتر قدر داشته هاشو بدونه...

تو این مدت قبل ماه رمضون دو تا کتاب خوندم..."نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" و "بازی آخر بانو"...دو تا شم قشنگ بودم...توی اولی یه جمله داشت خیلی به دلم نشست و یه جورایی حرف دلم بود که هیچوفت نمی تونستم بیانش کنم و مضممونش این بود:"زندگی خیلی عوض شده اما همه چی مث سابقِِ....برای من همیشه همین بوده...ورژن زندگیم ازتقا پیدا کرده...اما همه قوانین و نسبت ها مث سابقِِ...

عزیزم "م" دوس داشتنی و با شخصیت و مهربون من...مرسی که همه جوره کنارمی...مرسی که بد اخلاقی هامو تحمل می کنی ولو با بی تفاوتی که من متنفرم ازش...اینروزا واقعن هیچ حس و حالی برام نمونده بود...سرد شده بودم نسبت بهت...ختی دلم نمیخاست بغلم کنی...حوصله نداشتم...حتی نمی ذاشتم بهم نزدیک شی و تو هم مدل خودت قهر می کردی...خب چی کار کنم دست خودم نبود...اما الان که روزه نیستم حالم خوبه و همه چی مث سابقه...مرد دوس داشتنی من...اونروز با هم آتش بس 2 رو میدیدم چقد حرفای مشاور که به خسرو میزد حرفای من بود و تو خودت هم تعجب کرده بودی که حرفای من ادا و لوس بازی و خاله بازی،به تعبیر خودت،نیست و کارشناسی هست اتفاقن...اما دریغ و صد دریغ...من که امیدی ندارم و کلن بیخیال اون فاصله 10% تو تا رسیدن به مرد ایده الم شدم...هر چند اون 10% برای من یه دنیاس...یه دنیای رنگی رنگی و قشنگ...که از باتلاق روزمردگی و رخوت نجاتم میده...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

سلامممم...منم ناچار به بی وفایی شدم...برای چون من معتادی به وبلاگ نویسی دوری از وبم و دوستای وبلاگی اونم واسه دو ماه،دور از تصور بود...اما ما همیشه"عادت می کنیم"...اما دیگه نتونستم پای این پایبندی وایسم و ننویسم...بهرحال اونم باس به فکر اومدن باشه...انتظار خالی که فایده ای نداره...

نوشتن یادم رفته..حال و هوای اینروزا رمضانیه...با تموم سختی هاش و ضعف و بی خابی،دوستش دارم...سفره افطار دعای ربنا...و اللهم انی وقت سحر...معمولن تا سحر بیدارم و از سحر به بعد میخابم البت تا جایی که عوامل مزاحم اجازه بدن...خب ارتا هم که جزو هموناس البته بچم بسیار فهمیده است و اگه بهش شیشه شیرشو بدم باهام میخابه تا ظهر...

ببین بلاگفا چه کردی با من..نوشتن یادم رفته...آهان از اتفاقای مهم این روزا اینکه آرتا حدود یه ماه پیش جیششو گفت...و من دیگه راحت شدم از این بابت...بچم با گفتن جمله"میخام جیش کنم" جیششو گفت...کاش این امکان اینجا بود که لهجه خاص و شیرینشم می گفتم...قربون اون حرف زدنت و لحن دلربات...

دیگه اینکه من و خاهری کلاس شنا ثبت نام کردیم بل اخره....تا به حال چار جلسه رفتیم و امیدوارم ترسم از آب از بین بره...البته از قسمت عمیقش....و اتفاق مهم دیگه اینکه من موفق شدم وزنم رو به 65 برسونم...اما همچنان در صددم ورزشمو ادامه بدم و شکممو تخت کنم...

"م" هی راه میره و هی پارازیت ایجاد می کنه....گیر میده که همش موبایل دستته.آخه دارم با موبایل پست میذارم..البته موبایل جدیدم..بازم تو همین مدتی که وبلاگ نداشتم موبایل قبلیم افتاد توی یه رودخونه بزرگ و اب بردش...در کمال ناباوری...و همه سلفی هام از بین رف..و "م"جونم هم یه دونه بهترشو برام خرید...

وای من قسمت اول پستم رو ظهر داشتم می نوشتم الان دو ساعت مونده به افطار و من دارم ادامه رو می نویسم و واقعن بی حالم...واسه افطار سالاد اولویه درست کردم و دسر تیرامیسو..اولین باره تیرامیسو خودم درس می کنم خدا کنه خوشمزه شه...


  • آنه شرلی