زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

  • ۰
  • ۰

17مرداد95

عسلک درونم...دیروز برای بار دوم رفتم تا اولین سنوی غربالگری رو انجام بدم و از سالم بودنت مطمئن شم..صدای ضربان منظم و محکم قلبت رو که شنیدم احساساتی شدم و دلم ضعف کرد...می بینی مامانی...با اینکه اولین تجربه مامان شدنم نیس ولی هنوز ذوق میکنم و دلم قیر و ویر میره...بعد دکتر اون ماس ماسکشو روی شکم مامان حرکت میداد و یه چیزایی میگف و دستیارش تایپ می کرد...بعد آقای دکتر به مامان گف خانوم بچت سالمه...و بعد مامان دستپاچه گف جنسیتش معلومه و اقای دکتر گف هنوز خیلی کوچیکه 12 هفته و هنوز اندام جنسیش کامل تشکیل نشده و قابل رویت نیس...گفتم حدستون چیه آقای دکتر؟گف من احتمال میدم دختر باشه...ینی احتمال دختر بودنش بیشتره...ضربان قلبت این دفعه کمتر از دفعه قبل بود.دفعه اول 162تا در دقیقه و الان 159 تا...بهر حال این چیزی بود که من دلم میخاست بشنوم..حالا ولو عجولانه و ولو اشتباه...نمی دونم راستش همه حالتام طبق تفسیر عامیانه اش به دختر داشتن شبیهه...اما بازم هر چی خدا بخاد...آرتا که فعلن همه جا رو پر کرده که" مامانم میخاد برام داداش بیاره"😁البته چون ما گفتیم...راستش اینجا که دیگه میتونم حرف دلمو بزنم ...؛*خودم حس میکنم بچم دختره ...ینی از یه ماه پیش،اما خب چون اشتباهی نگفته باشم هیچی به کسی نگفتم؛بهر حال یادم نبود همونجا خدای مهربونو شکر کنم بابت سالم بودن بچم...اما بعدش که اومدم خونه و تو راه خیلی ازش تشکر کردم و نماز شکر خوندم...عسلکم...مامان بخاطر تو محکم و قوی و جوون وشاداب باقی میمونه تا همیشه...مامان حالا دیگه برای اومدنت مشتاقه و ذوق داره که چیا باید برات بخره...امیدوارم زودتر پاییز دل انگیزم و زمستون خوشکلم بیان و من تو رو تو آغوش بگیرم...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰


  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

خرما پزون

دلم گرفته...الانه که اشکام بریزه...خونه تنهام...ارتا پایینه و "م" رفته برام خرما و اجیل بخره...آخه نیم نخودکم با این وضع مامانش که نمیتونه خوب غذا بخوره،ضعیف میشه خدای نکرده...داشتم میگفتم..خابم میاد خیلی...ضعف دارم و با زحمت کارای خونه رو انجام میدم...هوا خیلی گرمه و ماهم ماشینو فروختیم و پ.ش و م.ش هم مسافرتن بنابراین هم تنهاییم هم بی ماشین تر...کاش بتونم روپاشم زودتر...کاش این مرداد لعنتی هر چه زودتر تموم شه...من دلم هوای خنک میخاد و حال و هوای پاییزی...آخخخ...خدایا کمکم کن

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

نمیدونم من کم طاقت شدم یا واقعن ایندفعه عوارض سه ماهه اول  بارداریم شدیدتره ...دیگه حالم بهم میخوره که هی بگم حالت تهوع دارم و دهنم همش بدمزه و تلخه...و دلم آشوبه و...و هی برای رفع این حالت میدم سراغ خوردنی های مختلف و دوباره بعدش بدمزه و تلخ و...یه ماه دیگه باید طاقت بیارم...آرتا داره بزرگ میشه و کم کم سعی میکنم بهش یاد بدم که کارای شخصیشو تا حدی خودش انجام بده...مثلن توالت رفتن و شستن خودش...یا شستن دست و صورتش و البته جدا خابیدنش که یه پروسه سخت اما ممکنه...الان دقیقن سه سال و پنج ماهشه و تا اومدن نوزاد جدید ایشاله چهار سالش میشه...خب تازگیا واقعن خوب شده و تو خونه وقتی بی حوصلهو خاب الودم کاری به کارم نداره و با خودش بازی میکنه اما متاسفانه در مواجه با بچه های دیگه خیلی شلوغ بازی میکنه و واسه هرچیز الکی گریه میکنه و این منو خیلی عصبی میکنه واقعن...خیلی با بچه ها مهربونه و خیلی دوستشون داره و شکر خدا حسابی اجتماعی و مردمداره...اما خب دلم میخاس یکم محکم تر و بی خیال تر بود ولی خب همیشه اونچیزی نمیشه که ما میخایم...خدارو شکر پسرم نرماله و مهربون و از همه مهمتر سالم و تندرست...حالا میمونه نگرانی هام برای اومدن نی نی جدید و نحوه واکنش ارتا و توان من و...توکلم به خداست خب اصولن من قبل از هر رویدادی همه پیچ و خم و ریز و درشتش رو بالا و پایین و بررسی میکنم و هی انقد بهش ور میرم و اطرافیان و واکنش ها و رفتارشون رو از پیش خودم میچینم و هی تو ذهنم مرور میکنمو...در اخر همچین غصه دار میشم که انگار الان همه اون وقایع تخیلی اتفاق افتاده...و حاصلش گاهی خابهای پریشونه...خب باید از همین الان روی آرامشم و حساس نبودنم کار کنم و بیش از همه رو پای خود ایستادنم...بهر حال من الان مامان دو تا بچه ام...باید یه مامان صبور و محکم باشم و بی خیال رفتار اطرافیان و ...خب ادمهای حساس بیشتر از دیگران تحت تاثیر رفتار مغرضانه و حسادت امیز و بدجنسانه دیگران هستن و خب من هم اما باید اپشن دایورت رو توی خودم تقویت کنم...من میتونم و موفق میشم...به امید اومدن پاییز قشنگم...مهر و ابان و ادامه ش...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

نوشتنم نمیاد...وقتی خیلی وقته اینجا ننوشتم.همینقدر بگم که برای دومین بار دارم حس مادری رو تجربه میکنم...دقیقن شایدم تقریبن یه ماهه که فهمیدم و جوونه تو دلم حدود دوماهشه...البت با حساب دکتر بیشتر از دوماه،و من سه هفته اس که حالت تهوع و خاب الودگی دارم،شدیددد...و آزار دهنده...خسته شدم...هر چی بخورم بعدش تهوع دارم و دهنم بدمزه اس.. مدام خابم میاد...کاش تموم شه این سه ماه...به علاوه گرمای کشنده هرچند من جز تو هوای خنک عصر و غروب بیرون نمیرم اما واقعن این گرما حالمو بدتر میکنه...دلم میخاد زودتر شهریور و مهر بیاد...حتی آبان و حتی...نه پاییز و زمستون رو دوس دارم...نیم نخودکم با حساب دکتر 14 بهمن به دنیا میاد به امید خدا...راستش نگرانم اما خب خاب الودگی و کسل بودنم اجازه فکر رو ازم گرفته...مگه چیزای دم دستی و روزمره و نه اتفاقات آینده...اذان ظهرو گفتن پاشم نماز بخونم شاید حالم جا اومد...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

احساس خر است...

چرا وقتی ازت خیلی ناراحتم و در حد انفجار میخام  خفت کنم؛اما؛اما؛نمی تونم جلوی خود لعنتیمو بگیرم و شکست نخورم برای فرار از آغوشت...وقتی کنار همیم و نمی تونم بیام تو بغلت کلافه ترین حالت دنیاست...وقتی دستتو پس میزنم علیرغم میلم...بین حس دوگانه ای موندم که هم میخامت و هم نمیخام...هم تشنه آغوش گرمتم و هم حسابی ازت دلخورم و نمیخام نگات کنم...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

جدیدن آرتا خیلی بهمون میچسبه و به عبارتی اصن ازمون جدا نمیشه...یه چن بار رف مهد و من اومدم خونه و ظاهرن وقتی من اومدم خونه یکی از بچه ها گفته بود مامانت گم شده،(لعنتی) و از اون روز آرتا بدجور ازمون جدا نمیشه تا حتی تا طبقه پایین خونه مامان جونش و پیش بابا جونش نمیره...حداقل قبلن میرفت و من یکی دوساعت راحت بودم...ولی الان حسابی کلافه ام کرده...و بدتر از همه اینکه سرشب از اون جشن تولدهای کذایی دعوت بودیم خونه اقوام شوهر و این بدجور به من چسبیده بود و حتی از روی پاهام پایین نمیومد و علیرغم میل شدیدش به بودن کنار بچه ها و کیک و شمع اما از بغلم جم نمیخورد...دلم میخاد بگم گور پدرت آی بچه که با اون جمله ات بچه منو متحول کردی...منم داغون...بدتر اینکه صاب مجلس واسه من قیافه هم میگرف که بچم بهم میچسبه و نمیذاره برقصم...حالا نه که خیلی هم رقاصه خوبی هستم:(




  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

دالان بهشت

فک کنم اشکام تموم شد با خوندن این کتاب...ینی انقد تبحر در بیان احساسات...بی نظیر بود

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

هر وقت که بیام و بنویسم و طبق روال دست و دلم به نوشتن نره نمیشه لعنتت نکنم بلاگفا...خونه مجازیمو ویرون کردی و خانه ات ویران باد...

چن وقتی بود با گوشی مطلب می ذاشتم...از جهتی خوب بود چون حروف مشخص بود ولی لبتابم که الان دارم تایپ می کنم خب فقط حروفش انگلسییه و خطام میره بالا و سرعت نوشتاریم به همون نسبت پایین میاد..وقتی یه مدت مدید چیزی ننویسی و همش غرق دنیای مزخرف و مسخره تلگرام و اینستا شی دیگه سرد میشی به نوشتن...به ثبت حرفات و احساساتت...اینروزام همش صرف بطالت مجازی چت و خوندن چرت و پرت و دنیای پوشالی بازیگرا و هنرمندا شده...تنها عایدیش هم وقتگذرونی و سردرد و ضعیفی چشم و خستگی و دگر هیچ/...

کتاب هم جدیدن دو تا خریدم و یکیشو بیشتر نخوندم...یکیش "شروع یک زن" و اون یکی هم "دالان بهشت" که دومی چاپش خیلی بالا بود و کتابفروش خیلی ازش تعریف کرد...

البت که با یه پسربچه سه ساله که دوران استقلال و لجبازی و همزمان چسبک بودن رو طی طریق می کنه بسی دشواره کتاب خوندن و سی دی شهرزادی که یه هفته اس خریدی و التماسش می کنی بذاره ببینی و اونم کریه و گریه که شهرزادو پس بده...بله...اینجوریاس...البته که دچار چه تحولی شده نمی فهمم چون تا همین دوقسمت قبل عاشق این سریال بودو من شهرزاد دنیای کودکانه اش بودم و اونم قباد دنیای مادرانه من...لابد..."م" طفلی هم تسلیم..

تازگی ها نمی دونم چرا زیر چونه ام همش جوش میزنه...همچین...هنو اون یکی تموم نشده بعدی...

اینو می خاستم بگم که تربیت و پرورش یه بچه خیلی و بیشتر از خعلی دشواره...من موندم ننه باباهای نسل ما و اینا چطور 4 و 5 و 6 و بیشترم حتی بچه میاوردن...خدای من...والا ما زیر یکیش موندیم...خیلی سخته با وجود اینهمه سختی که کشیدی و یه شخصیت مضطرب و عصبی و جوشی باشی و در عین حال ظاهرت اروم باشه و حرکات و سکناتت تا بچت هم آروم باشه و صبور و تازه با همه این ریاضت ها میبنی که ظاهر کافی نیس و باید درونت اروم باشه.. با درونی متلاطم که ریشه تو کودکی و نوجوونی پر تنش و بی قراری بوده...چطور میشه از خودت انتظار بیجا داشته باشی و محکومی به ....نمیدونم محکوم به چی هستی...فقط میدونم خسته ام از بافتن آرزوهای محال...وقتی زندگی سرسخت تر و خشن تر از این حرفاس که بشه روش حساب کرد و چاره ای جز قوی تر شدن و صبورتر بودن نیس...

در کنار همه اینها این "م" بود که حسابی من رو لوس کرد...نازنازی و لای پر قو...

یه چیزی خیلی نگرانم می کنه...با توجه به اینکه آرتا نوزادی خیلی خوب و آروم بود و تا دو سالگی بچه خیلی خوب و نرمالی بود و از اون به بعد اذیت هاش و لجبازی هاش و نق زدنهاش و گریه هاش شروع شد...میگم حتمن اشکال کار از منه...بهر حال اون از رفتار من و باباش الگو برداری می کنه همونطور که ویژگی های مثبت رو جذب میکنه ،منفی ها رو نیز...فک می کنم کمی خسته شدم از نوشتن...حرفام زیاده...اما برای فعلن کافیه

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

چی بگم خب...

حس نوشتنم یهویی گل کرد...خب حالم خداروشکر خوبه...شاید این یه دلیل باشه...هواهم خیلی خوبه...الان بارون تازه شروع شده و صداشو دارم حس میکنم...شکمم که سیره...خدا رو شکر همه چی خوبه و وفق مراد..خب متاسفانه از اوندسته هستم که میبایست همه چی راست و ریس باشه...نسبتن...امروز ارتا رو بردم مهد و طبق چن روزی که میبردمش خودمم نشستم  تا یخش باز شه خوشبختانه مدیریت مهد همسایه پایینی مون هستن و آرتا با خودش و پسرش آشنا س و دوسشون داره...منم که چون خیلی تا بحال از خودم جداش نکردم اونم توی محیط ناآشنا نگران بودم که غریبی نکنه و چن روزی گفتم همراهیش میکنم با توجه به اینکه خب سنشم هنو تازه سه سالش شده...خلاصه خانوم مدیریت به من گفتن شما برو من میبرمش باهاش بازی میکنم...منم رفتم کمی خرید انجام دادم و رفتم خونه و ظهرم با همینا برگشت خونه...این از این...یه مسئله ای که اینروزا خیلی حرصمو دراورده اینه که ما قراره تی وی و میزش رو تبدیل به احسنت کنیم و یه دو سه تومن تو خرج می افتیم و قرار بود از پول چک هایی که "م" از کسی طلب داشت بریم و بخریم که اونم یارو نه چک بهمنو پاس کرده و نه اسفندو...هی امروز و فردا و اون هفته...الانم که گوشیش خاموش...منم مدام با "م"جنگ اصاب داریم که چرا انقد ضعف نشون میدی که اینجوری طلبات وصول نشه...اونم میگه تو از بازار بی خبری و الکی اطلاعات نداری حرف میزنی و...خلاصه خیلی حرصم در اومده آخه عیدی و حقوقمونم آخر اسفند میدن که دیگه اون موقع وقت چیز خریدن نیس...تازه رفتیم و پسندم کردیم😣اینم از این...اها اونروزم رفتم یه اباژور سنتی اینه کاری برای کنار مبلهام خریدم خیلی خوشمله...دیگه فعلن همینا...تا باز ببینم کی میام اینجا...



  • آنه شرلی