زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

  • ۰
  • ۰

روزهای شلوغ

مطلب قبلیم که تازه به نمایش گذاشتمش مال هفته پیشه...البته نگارشش و ماوقعش مال دو هفته پیش...آخه میشینم با گوشی تایپ میکنم بعد یا ارتا میاد سراغم یا "م" و اینجوری میشه که نوشتنم نصفه و نیمه رها میشه...خب باید بگم که اونروز ولنتاین که من دپرس بودم و کسل و اینا..."م"هم رفته بود سالن والیبال...دیگه اومد خونه و دیرم کرده بود تو ترافیک و اومد هی عذرخاهی و گف پاشو بریم بیرون منم دیگه حالشو نداشتم ساعتم8.5 بود و اونم خسته...رفتم یه گوشه توی مبل لمیدم و با گوشیم ور میرفتم و اشکامم آماده سرازیر شدن بودن که دیدم با یه دسته گل و یه کادوی خوشکل اومد پیشم...واقعن خوشحال شدم و جون گرفتم...منم مث خیلی از زن ها عاشق گل هستم اونم از نوع سورپرایزی...هدیه هم که دیگه نگووو...خلاصه دوباره ازم عذرخاهی کرد و بوسم کرد و منم قبول کردم و کادو رو باز کردم...یه کیف پول چرم خیلی شیک که قبلن توی چرمیران دیده بودیم ولی چون قیمتش بالا بود من نخاستمش...خلاصه خیلی خوشحال شدم و اینم از ولنتاین من...اما خب من هیچی باسه اون نخریدم...خودم گلم...من با گوشی این امکان رو ندارم که برم پاراگراف بعد...شما خودتون بذارین دیگه...الانم در حال حاضر حالم خوبه در گیر کمی تغییرات تو خونه هستیم و کارای عید و شور و حال خرید و ...و البته همچنان سر و کله زدن با گل پسرم...اها یه چن روز با خودم بردمش مهد نزدیک خونمون که خیلی دوست داشت...اما دیگه خودم از کارام و ورزشم میوفتادم...گفتم ببرمش کمی با بچه ها بازی کنه که وقتی بچه های فامیلو میبینه انقد عصیانگری نکنه...از اتفاقات دیگر اخیر هم تولد آرتا بود که 3 اسفند بود اما من چن شب جلوتر گرفتم...و حساااابی مارو جزوند...خستگی و زحمات مهمونی به کنار که انقد با بچه ها شلوغ بازی کرد و هر کار کردم لباسشو عوض نکرد و انقد گریه کرد و اذیت کرد که دلم میخاست همونجا بشینم و زار بزنم...کیک تولدش امسال خیلی خوشکل و تک بود...یه عکس خیلی قشنگ ازش گرفتیم و سفارش دادیم روی کیکش بندازن...خیلی خوشکل شده بود و همه خیلی خوششون اومد اما چه فایده با 6 تا بچه فسقل و فوق شلوغ مگه گذاشتن که ما یه عکس درست و درمون از کیک بچمون بگیریم...یا انگشت زدن توش یا کادوهارو باز کردن...ینی انقد بی نظمی کردن و من فقط تحمل میکردم تا اون شب خوب برگزار شه...بهرحال اون شبم گذشت...برین پارگراف بعد...من همچنان درگیر خرید کردن های افراطی هستم...خب چیکار کنم وقتی اینهمه لباس خوشکل تو بازاره من میتونم ازشون بگذرم آخه...نمیتونم...باس بخرم...واسه خودم واسه آرتا...گاهی هم "م"جونم...دیگه اینکه قراره تی وی و میزش رو عوض کنیم و یه بزرگتر بگیریم...دیوارهای پذیرایی رو هم داریم کاغذ میزنیم...دو رنگ...پشت تی وی و کنسول رو طلایی مات و باقی دیوارها رو نباتی رنگ....خونه خیلی اینطوری خوشکل میشه...بعد یه دونه چلچراغ سنتی هم برای کنار مبلهام دیدم اونم میخام بخرم ایشالله...پاراگراف بعد...اونروزم با یکی از دوستامون رفتم سفال فروشی و یه ست هفت سین خیلی خوشکل سنتی و آینه و شمعدونشو با یه حوض ماهی سفالی خریدم حدود 100 تومن شد اما می ارزه...خیلی نازه..."م" هم خیلی خوشش اومد...خلاصه با اینهمه خرید احتمان در چند ماه آینده من فقط باید در قحطی خریدسر کنم...والله وگرنه خودم خودمو تنبیه میکنم...دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه دستمم خاب رفت...من برم کمی لالا شم باس برم سروقت کارای عید و نمیدونم از کجا شروع کنم اخه...

  • ۹۴/۱۲/۱۲
  • آنه شرلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی