زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

  • ۰
  • ۰

چی بگم خب...

حس نوشتنم یهویی گل کرد...خب حالم خداروشکر خوبه...شاید این یه دلیل باشه...هواهم خیلی خوبه...الان بارون تازه شروع شده و صداشو دارم حس میکنم...شکمم که سیره...خدا رو شکر همه چی خوبه و وفق مراد..خب متاسفانه از اوندسته هستم که میبایست همه چی راست و ریس باشه...نسبتن...امروز ارتا رو بردم مهد و طبق چن روزی که میبردمش خودمم نشستم  تا یخش باز شه خوشبختانه مدیریت مهد همسایه پایینی مون هستن و آرتا با خودش و پسرش آشنا س و دوسشون داره...منم که چون خیلی تا بحال از خودم جداش نکردم اونم توی محیط ناآشنا نگران بودم که غریبی نکنه و چن روزی گفتم همراهیش میکنم با توجه به اینکه خب سنشم هنو تازه سه سالش شده...خلاصه خانوم مدیریت به من گفتن شما برو من میبرمش باهاش بازی میکنم...منم رفتم کمی خرید انجام دادم و رفتم خونه و ظهرم با همینا برگشت خونه...این از این...یه مسئله ای که اینروزا خیلی حرصمو دراورده اینه که ما قراره تی وی و میزش رو تبدیل به احسنت کنیم و یه دو سه تومن تو خرج می افتیم و قرار بود از پول چک هایی که "م" از کسی طلب داشت بریم و بخریم که اونم یارو نه چک بهمنو پاس کرده و نه اسفندو...هی امروز و فردا و اون هفته...الانم که گوشیش خاموش...منم مدام با "م"جنگ اصاب داریم که چرا انقد ضعف نشون میدی که اینجوری طلبات وصول نشه...اونم میگه تو از بازار بی خبری و الکی اطلاعات نداری حرف میزنی و...خلاصه خیلی حرصم در اومده آخه عیدی و حقوقمونم آخر اسفند میدن که دیگه اون موقع وقت چیز خریدن نیس...تازه رفتیم و پسندم کردیم😣اینم از این...اها اونروزم رفتم یه اباژور سنتی اینه کاری برای کنار مبلهام خریدم خیلی خوشمله...دیگه فعلن همینا...تا باز ببینم کی میام اینجا...



  • ۹۴/۱۲/۱۷
  • آنه شرلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی