زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

  • ۰
  • ۰

جدیدن آرتا خیلی بهمون میچسبه و به عبارتی اصن ازمون جدا نمیشه...یه چن بار رف مهد و من اومدم خونه و ظاهرن وقتی من اومدم خونه یکی از بچه ها گفته بود مامانت گم شده،(لعنتی) و از اون روز آرتا بدجور ازمون جدا نمیشه تا حتی تا طبقه پایین خونه مامان جونش و پیش بابا جونش نمیره...حداقل قبلن میرفت و من یکی دوساعت راحت بودم...ولی الان حسابی کلافه ام کرده...و بدتر از همه اینکه سرشب از اون جشن تولدهای کذایی دعوت بودیم خونه اقوام شوهر و این بدجور به من چسبیده بود و حتی از روی پاهام پایین نمیومد و علیرغم میل شدیدش به بودن کنار بچه ها و کیک و شمع اما از بغلم جم نمیخورد...دلم میخاد بگم گور پدرت آی بچه که با اون جمله ات بچه منو متحول کردی...منم داغون...بدتر اینکه صاب مجلس واسه من قیافه هم میگرف که بچم بهم میچسبه و نمیذاره برقصم...حالا نه که خیلی هم رقاصه خوبی هستم:(




  • ۹۵/۰۳/۰۳
  • آنه شرلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی