زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زنی خوشبخت

یه وقتایی که حس میکنم مامان خوبی هستم ولو مقطعی،و از خودم راضی میشم...اونجور وقتا خودمو دوس دارم...مثلن وقتی غذام رو گازه و برای آرتا که یکم ناخوش احواله غذای جدا میذارم و براش شربت قرص جوشان ویتامین سی و آبجوش عسل و آبلیمو درست میکنم و میبینم بچم سرحال اومد...و غذای ظهر آقامون هم داره رو به راه میشه و دور خونه تمیزه و خودمم دوشمو میگیرم و نمازمو میخونم و لباس خوشکل میپوشم و موهامو مختصر بابلیسی میکنم برای استقبال از آقامون...همین لحظه های بی اهمیت" من یک زن خوشبخت میشم"...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

تو دلم همش میترسم...از مسئولیتی که تا حدی با ریسک قبول کردم...از اینکه دوباره مادر شدم..از مشکلات بچه ها....از اینکه من مامان بیخیال و ریلکسی نیستم...از اینکه اصلن از پسش برمیام؟؟؟؟از بزرگ شدنشون میترسم...از تربیتشون...از اینکه اونی که من میخام میشن؟حالا که من شدم مامان دو تا پسر اینا همه منو میترسونه و خیالمو ناراحت میکنه...حتی از ارتباطشون باهم..نمیدونم دلم میخاد خیلی خیلی باهم خوب و مهربون باشن...و در واقع نمیخام مث ما باشن...تمام انگیزه ام برای بچه دوم همین بود و بس....که بچم تنها نباشه...خدایا همه اونچه از اختیارم خارج هست رو می سپرم به تو...کمک کن بتونم با کمک "م"از پسش بر بیایم....سایه "م"و همه باباها رو بالا سر زن و بچه شون حفظ و مستدام کن...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

کیبورد خر

کیبورد گوشیم خر است😡😒
  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

عنوان نداره

حوصله هیچ چیز و هیچ کسو ندارم..دیروزم که همش تنها تو خونه بودیم و هی فکر کردن به تنهایی ام و بی مهری اطرافیان و مرورش بیشتر آزارم می داد...تصمیم گرفتم محل هیچکدومشون نذارم...مخصوصن خاهر وسطی..دلم گرفته بود و خسته بودم حسابی و آرتا هم کاراش رو مخ...همش میدوید و جیغ و داد میکرد و اونم حوصله اش سر رفته بود...یا خودشو میزد به من یا کله اشو...منم خیلی میترسم به شکمم ضربه بزنه با وجودیکه مراقبه و به قول خودش"حواسم هس"...اما گاهی میدووه و یهو خودشو میزنه بهم...منم زدمش یه دونه...اینجور وقتا بیشتر اذیت میشم...بعدشم که دوباره اینستامو پاک کرده بود فک کنم یا خودش پاک شده بود نفهمیدم...دفعه چهارمه...دیگه حسابی کفری شدم..موقه خاب گیر داد که موبایل میخام نم موبایلم هم شارژ نداشت و هم اینکه بخاطر کاراش نمیخاستم بهش بدم اونم هی بهونه گیری کرد و گریه کرد و نق زد و اعصابمو خط خطی کرد گفتم الان می اندازمت تو حیاط اگه ساکت نشی،ضمن اینکه گفتم موبایلم شارژ نداره و زدی ایناشو پاک کردی...صدای "م"هم بصورت پیش زمینه صداهای ما که هی منو بصورت اعصاب خودکنی دعوت به طرز صحیح حرف زدن با بچه می کرد و سعی میکرد به آرتا بفهمونه...و تلاش بیهوده من که فک میکردم هردوشون میفهمن تو ذهن و دلم آشوبه و دیگه طاقت ندارم و راه بیان...منم پاشدم ارتا رو بندازم تو حیاط...اینطور وقتا واقعن دست خودم نیس.آستانه تحملم صفر میشه و فقط میخام بهر وسیله ای خاموش شه...اونم که بچه و زبون نفهم ...خلاصه اونم زد زیر گریه و منم یه چیز بد به "م"گفتم و رفتم تو آشپزخونه...و آرتا طبق معمول بالا اورد رو تختخابش و "م"که آروم زیر پتو زمزمه میکرد یهو یه شیر دژم شد و آرتا رو پرت کرد تو حیاط خلوت و جیغ و داد آرتا...و بدتر شدن حال من...رفتم اوردمش تو و "م"با همون طرز وحشیانه که از آرامشش خیلییی بعیده لباسای آرتا رو عوض کرد و منم بعد از کمی گریه اومدم تو هال خابیدم و حالا کی خابش میبره...خسته ام از اینهمه چیزی که نمیتونم عوضشون کنم...از ناتوانی خودم...کم آوردم

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

سه ماه دیگه...

جمعه شب است و من از صبح درگیر کارهای تکراری هر روز..شستن ظرف ها و اشپزی و ریزکردن و شستن کرفس و چرت بعد از ظهر و دوش گرفتن و چای خوردن و...بعدم فیلم دیدن و با اومدن ارتا از خونه همسایه فیلم دیدنم هم کنسل شد!!! و اومدم سراغ لب تاب...تا چن تا فیلم دانلود کنم اما حتی بلد نیستم که فیلم قشنگ و جدید از کجا میشه دانلود کرد...

خب از وقتی خونه دار شدم راستش از تکنولوژی و استفاده صحیح از نت هم فاصله گرفتم..."م" جانم هم که کلن حوصله این چیزها رو نداره البت در مجردی قهار بودن به ما رسیدن سر به زیر شدن...حوصله جایی رفتن ندارم...خاهرا که سرشون گرم خودشونه و به دلایلی نمیخام برم خونشون...مامان هم که قرار بود طبق روال در خدمت خاهر بزرگه مادام التوقع باشه چون همسرشون تشریف برده ان یا خاهند برد به کربلا...دوستی هم که برام باقی نمونده همه پی زندگی و گرفتاری و زندگی جدید..شانس منه...نه که بخام بنالم یا انرژی منفی بدم اما شانس بقای دوست نداشتم...همه بی معرفت بودن..."م" هم البته از من بدتر خیلی اقبالی در داشتن رفیق شفیقی نداشته...بهرحال هر کسی تو زندگیش یه کسر و کمبودایی داره و لابد ما هم از این لحاظ...

خیلی دلم میخاد اینروزا هر چه سریعتر و به سلانتی سپری شه و من انشالله پسرم رو در آغوش بگیرم...درست خاطرم نیس سر ارتا هم همینقدر بی صبر بودم...حتمن بوده ام...بیشتر مشتاق دیدن قیافه و روی ماهش بودم..یادمه م.ش که معمولن خیلی از کسی و چیزی تعریف نمی کنه می گف آرتا یکی از خوشکلترین و خاستنی ترین نوزادایی بوده طی چندین سال گذشته دیدم و حتی خاله "م" هم به م.ش گفته بود که این نوه آبرومندته...هه...

نمی دونم زود یا دیر گذشت این 4 سال...شاید هر دو..از دو سالگی آرتا به بعد رسالت مادر بودنم جدی تر و سخت تر شده...هر چه قدر که بزرگتر و فهمیده تر میشه...و البته ضبر و توانی که روز به روز ممکنه به تحلیل بره و من باید شدیدن روی خودم کار کنم...مخصوصن حالا که مامان دو تا پسر هستم...

  • آنه شرلی
  • ۰
  • ۰

راستش خیلی وقتها میام که بنویسم و باز..صفحه رو می بندم...اینروزهام داره میگذره با کارای خونه و سرو کله زدن با آرتا و ....البته اتفاقای خوب و قشنگم این وسط افتادن...مث تولدم و سفر رفتنمون هفته پیش...سفرمون قرار بود به شمال باشه اما به پیشنهاد "م"ادامه پیدا کرد و تا سرعین اردبیل رسید...روی هم رفته هشت روز به طول انجامید...من تا به حال از مازندران اونورترشو ندیده بودم.ینی فقط تا رامسر رفته بودم.اما ادامه دادیم و واقعن از جای جای گیلان لذت بردم...تالش و...ادامه اش بندرانزلی و آستارا و بعدش هم گردنه زیبای حیران...که بی نظیر بود و رویایی و مث خاب...فقط نقطه منفی اش بارداری من و دستشویی گرفتن های گاه و بیگاه من بود..ینی هر دوساعت به طور متوسط من نیاز به دستشویی داشتم..حالا با این اخلاق وسواسی و گند من...انا چاره ای نبود...خدارو شکر "م"هم خیلی هم سفر خوبی بود و هم حامی خوب و خوش اخلاقی...و همه جوره بامن و نق زدن های هر از گاه آرتا خوب کنار میومد و هم خرج کن دستو دلبازی...بهرحال شکر خدا به سلامتی برگشتیم و دو شب بعد کادوی تولدم رو هم گرفتم...یه ساعت خوشکل...البته ساعتش نگین دار بود و من ساعت اسپرت میخاستم با صفحه بزرگ و رفتیم و عوض کردیم و 100 تومنم سردادیم و "م"این یکی رو خیلی بیشتر از اولی پسندید...یه دسته گل خیلی خوشکلم بهم داد...و اما از بارداریم بگم که دارم ماه شش رو هم پشت سر میذارم...تکونهای پسرم بیشتر شده و "م" هم حتی حس میکنه...آرتا اما همش میگه پس کی نی نی ات به دنیا میاد و منم سعی میکنم آماده اش کنم برای اومدن داداشش...اما همچنان نگران پیش بینی نشده ها و صبر و حوصله و توان محدود خودم هستم...و اینکه چطور آرتا رو متقاعد کنم که داداشش موجود ناتوان و کوچیکیه که خیلی مراقبت میخاد...نقطه اتکا و خوشحالیم و کمک حالم...خدا برام حفظش کنه.واقعن بهترین شوهری بود و هست که خدا میتونس به من عطا کنه...مهربونیاش،خوش خلقی اش،صبر و حوصله اش،بزرگواریش،آقاییش،جنتلمنیش...آه..بزنم به تخته...کاش پسرام به باباشون برن...البته از لحاظ گذشت نه...حدود یه ماه به سالگرد ازدواجمون مونده و من کلی خرت و پرت و تمهیدات اندیشیدم انشالله برای اون شب..میخام یه شب رویایی باشه و بی نظیر...البته باید آرتا رو یه جا بسپرم چون تجربه بهم ثابت کرده اینطور وقتا حسابی حال و توانم رو میگیره...بهرحال خیلی ذوق و برنامه دارم به امید خدا...خیلی دلم میخاد هر چه زودتر و به سلامتی این سه ماه هم بگذره و بچم به دنیا بیاد...آها یه چی دیگه اینکه من کلن تو این شش ماه یک کیلو وزن گرفتم،البته دکتر میگه بچت وزن گیریش خوبه اما خودم وزن نمیگیرم شکر خدا😊والا کی میخاد بعدش کم کنه..شکمم خیلی بزرگ نیس و به هفت ماهه ها نمیخوره..خب برم که "م"جونم داره برام آب انار میگیره برم یکم ناز کنم براش😉

  • آنه شرلی