جمعه شب است و من از صبح درگیر کارهای تکراری هر روز..شستن ظرف ها و اشپزی و ریزکردن و شستن کرفس و چرت بعد از ظهر و دوش گرفتن و چای خوردن و...بعدم فیلم دیدن و با اومدن ارتا از خونه همسایه فیلم دیدنم هم کنسل شد!!! و اومدم سراغ لب تاب...تا چن تا فیلم دانلود کنم اما حتی بلد نیستم که فیلم قشنگ و جدید از کجا میشه دانلود کرد...
خب از وقتی خونه دار شدم راستش از تکنولوژی و استفاده صحیح از نت هم فاصله گرفتم..."م" جانم هم که کلن حوصله این چیزها رو نداره البت در مجردی قهار بودن به ما رسیدن سر به زیر شدن...حوصله جایی رفتن ندارم...خاهرا که سرشون گرم خودشونه و به دلایلی نمیخام برم خونشون...مامان هم که قرار بود طبق روال در خدمت خاهر بزرگه مادام التوقع باشه چون همسرشون تشریف برده ان یا خاهند برد به کربلا...دوستی هم که برام باقی نمونده همه پی زندگی و گرفتاری و زندگی جدید..شانس منه...نه که بخام بنالم یا انرژی منفی بدم اما شانس بقای دوست نداشتم...همه بی معرفت بودن..."م" هم البته از من بدتر خیلی اقبالی در داشتن رفیق شفیقی نداشته...بهرحال هر کسی تو زندگیش یه کسر و کمبودایی داره و لابد ما هم از این لحاظ...
خیلی دلم میخاد اینروزا هر چه سریعتر و به سلانتی سپری شه و من انشالله پسرم رو در آغوش بگیرم...درست خاطرم نیس سر ارتا هم همینقدر بی صبر بودم...حتمن بوده ام...بیشتر مشتاق دیدن قیافه و روی ماهش بودم..یادمه م.ش که معمولن خیلی از کسی و چیزی تعریف نمی کنه می گف آرتا یکی از خوشکلترین و خاستنی ترین نوزادایی بوده طی چندین سال گذشته دیدم و حتی خاله "م" هم به م.ش گفته بود که این نوه آبرومندته...هه...
نمی دونم زود یا دیر گذشت این 4 سال...شاید هر دو..از دو سالگی آرتا به بعد رسالت مادر بودنم جدی تر و سخت تر شده...هر چه قدر که بزرگتر و فهمیده تر میشه...و البته ضبر و توانی که روز به روز ممکنه به تحلیل بره و من باید شدیدن روی خودم کار کنم...مخصوصن حالا که مامان دو تا پسر هستم...
- ۹۵/۰۸/۲۱