راستش خیلی وقتها میام که بنویسم و باز..صفحه رو می بندم...اینروزهام داره میگذره با کارای خونه و سرو کله زدن با آرتا و ....البته اتفاقای خوب و قشنگم این وسط افتادن...مث تولدم و سفر رفتنمون هفته پیش...سفرمون قرار بود به شمال باشه اما به پیشنهاد "م"ادامه پیدا کرد و تا سرعین اردبیل رسید...روی هم رفته هشت روز به طول انجامید...من تا به حال از مازندران اونورترشو ندیده بودم.ینی فقط تا رامسر رفته بودم.اما ادامه دادیم و واقعن از جای جای گیلان لذت بردم...تالش و...ادامه اش بندرانزلی و آستارا و بعدش هم گردنه زیبای حیران...که بی نظیر بود و رویایی و مث خاب...فقط نقطه منفی اش بارداری من و دستشویی گرفتن های گاه و بیگاه من بود..ینی هر دوساعت به طور متوسط من نیاز به دستشویی داشتم..حالا با این اخلاق وسواسی و گند من...انا چاره ای نبود...خدارو شکر "م"هم خیلی هم سفر خوبی بود و هم حامی خوب و خوش اخلاقی...و همه جوره بامن و نق زدن های هر از گاه آرتا خوب کنار میومد و هم خرج کن دستو دلبازی...بهرحال شکر خدا به سلامتی برگشتیم و دو شب بعد کادوی تولدم رو هم گرفتم...یه ساعت خوشکل...البته ساعتش نگین دار بود و من ساعت اسپرت میخاستم با صفحه بزرگ و رفتیم و عوض کردیم و 100 تومنم سردادیم و "م"این یکی رو خیلی بیشتر از اولی پسندید...یه دسته گل خیلی خوشکلم بهم داد...و اما از بارداریم بگم که دارم ماه شش رو هم پشت سر میذارم...تکونهای پسرم بیشتر شده و "م" هم حتی حس میکنه...آرتا اما همش میگه پس کی نی نی ات به دنیا میاد و منم سعی میکنم آماده اش کنم برای اومدن داداشش...اما همچنان نگران پیش بینی نشده ها و صبر و حوصله و توان محدود خودم هستم...و اینکه چطور آرتا رو متقاعد کنم که داداشش موجود ناتوان و کوچیکیه که خیلی مراقبت میخاد...نقطه اتکا و خوشحالیم و کمک حالم...خدا برام حفظش کنه.واقعن بهترین شوهری بود و هست که خدا میتونس به من عطا کنه...مهربونیاش،خوش خلقی اش،صبر و حوصله اش،بزرگواریش،آقاییش،جنتلمنیش...آه..بزنم به تخته...کاش پسرام به باباشون برن...البته از لحاظ گذشت نه...حدود یه ماه به سالگرد ازدواجمون مونده و من کلی خرت و پرت و تمهیدات اندیشیدم انشالله برای اون شب..میخام یه شب رویایی باشه و بی نظیر...البته باید آرتا رو یه جا بسپرم چون تجربه بهم ثابت کرده اینطور وقتا حسابی حال و توانم رو میگیره...بهرحال خیلی ذوق و برنامه دارم به امید خدا...خیلی دلم میخاد هر چه زودتر و به سلامتی این سه ماه هم بگذره و بچم به دنیا بیاد...آها یه چی دیگه اینکه من کلن تو این شش ماه یک کیلو وزن گرفتم،البته دکتر میگه بچت وزن گیریش خوبه اما خودم وزن نمیگیرم شکر خدا😊والا کی میخاد بعدش کم کنه..شکمم خیلی بزرگ نیس و به هفت ماهه ها نمیخوره..خب برم که "م"جونم داره برام آب انار میگیره برم یکم ناز کنم براش😉
- ۹۵/۰۸/۱۹