زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

زنی ایستاده بر بلندای احساس

روایت روزمرگی ها و تنهایی یک بانو

  • ۰
  • ۰

راستش خیلی وقتها میام که بنویسم و باز..صفحه رو می بندم...اینروزهام داره میگذره با کارای خونه و سرو کله زدن با آرتا و ....البته اتفاقای خوب و قشنگم این وسط افتادن...مث تولدم و سفر رفتنمون هفته پیش...سفرمون قرار بود به شمال باشه اما به پیشنهاد "م"ادامه پیدا کرد و تا سرعین اردبیل رسید...روی هم رفته هشت روز به طول انجامید...من تا به حال از مازندران اونورترشو ندیده بودم.ینی فقط تا رامسر رفته بودم.اما ادامه دادیم و واقعن از جای جای گیلان لذت بردم...تالش و...ادامه اش بندرانزلی و آستارا و بعدش هم گردنه زیبای حیران...که بی نظیر بود و رویایی و مث خاب...فقط نقطه منفی اش بارداری من و دستشویی گرفتن های گاه و بیگاه من بود..ینی هر دوساعت به طور متوسط من نیاز به دستشویی داشتم..حالا با این اخلاق وسواسی و گند من...انا چاره ای نبود...خدارو شکر "م"هم خیلی هم سفر خوبی بود و هم حامی خوب و خوش اخلاقی...و همه جوره بامن و نق زدن های هر از گاه آرتا خوب کنار میومد و هم خرج کن دستو دلبازی...بهرحال شکر خدا به سلامتی برگشتیم و دو شب بعد کادوی تولدم رو هم گرفتم...یه ساعت خوشکل...البته ساعتش نگین دار بود و من ساعت اسپرت میخاستم با صفحه بزرگ و رفتیم و عوض کردیم و 100 تومنم سردادیم و "م"این یکی رو خیلی بیشتر از اولی پسندید...یه دسته گل خیلی خوشکلم بهم داد...و اما از بارداریم بگم که دارم ماه شش رو هم پشت سر میذارم...تکونهای پسرم بیشتر شده و "م" هم حتی حس میکنه...آرتا اما همش میگه پس کی نی نی ات به دنیا میاد و منم سعی میکنم آماده اش کنم برای اومدن داداشش...اما همچنان نگران پیش بینی نشده ها و صبر و حوصله و توان محدود خودم هستم...و اینکه چطور آرتا رو متقاعد کنم که داداشش موجود ناتوان و کوچیکیه که خیلی مراقبت میخاد...نقطه اتکا و خوشحالیم و کمک حالم...خدا برام حفظش کنه.واقعن بهترین شوهری بود و هست که خدا میتونس به من عطا کنه...مهربونیاش،خوش خلقی اش،صبر و حوصله اش،بزرگواریش،آقاییش،جنتلمنیش...آه..بزنم به تخته...کاش پسرام به باباشون برن...البته از لحاظ گذشت نه...حدود یه ماه به سالگرد ازدواجمون مونده و من کلی خرت و پرت و تمهیدات اندیشیدم انشالله برای اون شب..میخام یه شب رویایی باشه و بی نظیر...البته باید آرتا رو یه جا بسپرم چون تجربه بهم ثابت کرده اینطور وقتا حسابی حال و توانم رو میگیره...بهرحال خیلی ذوق و برنامه دارم به امید خدا...خیلی دلم میخاد هر چه زودتر و به سلامتی این سه ماه هم بگذره و بچم به دنیا بیاد...آها یه چی دیگه اینکه من کلن تو این شش ماه یک کیلو وزن گرفتم،البته دکتر میگه بچت وزن گیریش خوبه اما خودم وزن نمیگیرم شکر خدا😊والا کی میخاد بعدش کم کنه..شکمم خیلی بزرگ نیس و به هفت ماهه ها نمیخوره..خب برم که "م"جونم داره برام آب انار میگیره برم یکم ناز کنم براش😉

  • ۹۵/۰۸/۱۹
  • آنه شرلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی